غزال
رمان
درباره وبلاگ


سلام به وبلاگ خودتون خوش امدید.امیدوارم از این وب خوشتون بیاد!

پيوندها
مدل لباس مجلسی
البرز دانلود
نوجوان ایرانی love for always
paydar ta payedar
dost
شاه ماهی
love(وب خودم)
مجموعه داستان های متفاوت
ردیاب خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان و آدرس eshgheroman.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 6
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 6
بازدید ماه : 896
بازدید کل : 39448
تعداد مطالب : 102
تعداد نظرات : 57
تعداد آنلاین : 1



نويسندگان
mozhgan

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
چهار شنبه 31 خرداد 1391برچسب:, :: 13:37 :: نويسنده : mozhgan

به خاطر خاله و عمو جوابش را ندادم و ترجیح دادم با خنده، موضوع را خاتمه دهم. بعد از شام خاله، پیش مهمانان رفت و ما سه نفر میز را جمع و جور کردیم و به آشپزخانه رفتیم تا غذا ها را جا به جا کنیم. در حین کار کردن با صدای بلند هم می خندیدیم. که سپهر آمد و یخ خواست و رو به سهیل گفت :

-
سهیل چرا امروز نیش ات باز شده و همش می خندی. ادب نداری که جلوی مهمونا پچ پچ می کنی و قاه قاه میخندی
سهیل مظلومانه جواب داد: ببخشید دیگه تکرار نمی شه .

-
سهیل کسی معذرت خواهی می کنه که کار بدی کرده باشه، تازه تو تنها نبودی که نیش ات باز شده بود .

سپس با طعنه به سپهر گفتم: حضرت آقا تو حق نداری به خاطر یه دختر وراج به برادرت توهین کنی، فهمیدی؟
نکنه حواستو پرت کردیم و حرفهای عاشقانه ات یادت رفت،
آره؟
سپهر- اولا ما همچین غلطی نمی کردیم، ثانیا این لقمه وراج رو تو برام گرفتی .

-
برای تو که بد نشد، دیگه چرا ناراحتی و گردن من می اندازی. اگه پریشونت کردم و مزاحم شدم همین الان میرم با عصبانیت دستمالی که دستم بود را روی میز پرت کردم و به طرف در رفتم. سپهر که در چهارچوب در ایستاده بود دستانش رو مانع کرد و با خشمی که در صورتش مشخص بود گفت: لعنتی من کی گفتم مزاحم شدی یا ناراحتم کردی؟ من فقط گفتم این کار شما صحیح نیست، فقط همید. تو مثل بچه ها قهر کردی و میری. حالا تا کفری نشدم برگرد سرجات

با سماجت گفتم: مثلا اگه کفری بشی چیکار می کنی، هان؟؟

سپهر- استغفرالله هیچی، میزنم در گوش خودم .

-
پس لطف کن بزن تا یاد بگیری سر من یا دیگران نباید داد بزنی و زور بگی .


با عصبانیت مشتش را محکم به دیوار کوبید که با صدای ضربه، خاله مضطرب به
آشپزخانه آمد و پرسید: چی شده، صدای چی بود؟ سپهر با کی جر و بحث می

کردی؟


با لبخند تصنعی گفتم : خاله جون مگه قراره اتفافی بیافته. جر و بحث چیه؟ با سپهر در مورد هانی جون صحبت می کردیم. شیفته نجابت هانی شده، همین

خاله- پس صدای چی بود؟

-
هان، سهیل تمرین بوکس می کرد آخه به تازگی به بوکس علافه مند شده .

خاله- دلم هری ریخت، آخه سهیل الان چه وقته بوکس تمرین کردنه؟
سهیل- ببخشید مامان خروس بی وقتم
سها با دستان لرزان یخ را به دست سپهر داد و خاله دستش را گرفت و با هم رفتند. بعد از رفتن آنها هر سه نفس راحتی کشیدیم
آخیش به خیر گذشت .

سهیل- غزال چطوری اون حرفارو سر هم کردی و گفتی؟

-
باور کن خودمم نمی دونم چه جوری اون دروغ ها رو سر هم کردم انگار اتوماتیک وار تو مغزم آمد ...

سها- غزال وقتی با سپهر جر و بحث می کردی، من به جای تو از ترس می لرزیدم، نفس ام بند اومده بود، چون ما جرات بلند حرف زدن با سپهر رو نداریم چه برسه به بحث کردن. مخصوصا وقتی که عصبانی باشه .

-
بیخود کرده، مگه نوکرش هستم که بترسم مبادا

چیزیم رو قطع کنه. حالا یخ رو واسه چی می خواست؟



سهیل- چقدر پرتی، واسه نوشابه میخواد
-
پس ما هم واسه خودمون نوشابه خنک بریزیم
چند چایی ریختیم و پیش بقیه رفتیم .
به غیر از خاله جلوی بقیه لیوان نوشیدنی بود حتی هما .

آقای بهادری رو به ما گفت: بچه ها چیزی نمی خورید ؟

عمو به جای ما جواب داد نه اونا میل ندارن
آقای بهادری ابرویی در هم کشید و گفت : سعید جان بیا نزدیکتر! نا سلامتی تو سالیان درازی از ما دور بودی و حالا می خواهم از نزدیک باهم گپی بزنیم

سپهر با چشمانی که از آن خستگی می بارید نگاهم کرد و به آقای بهادری گفت :


خوش است خلوت اگر یار یار من باشد

نه من


بسوزم او شمع انجمن باشد
[
وهمان طور که به من نگاه می کرد لیوانش را سر کشید. حیف که در حضور جمع نمی توانستم جواب دندان شکنی بدهم دلم می
خواست زیر مشت ولگد بگیرمش تا بمیرد. سپهر بدون توجه به بقیه ، فقط در پی آن بود که یک گوشه دنج پیدا کند وبنشیند. او در این دنیا سیر نمی کرد ودر عالم خودش غرق بود
.
ساعت از نیمه گذشته بود که
مهمانها رفتند و ما هم برای خواب به اتاق سها رفتیم، زیاد طول نکشید که سها خوابش برد . زود بلند شدم و در را قفل کردم ، از ترس خواب به چشمم نمی امد. چند بار بلند شدم و درو پنجره ها را امتحان کردم تا از قفل بودنشان مطمئن شوم. ساعت دوونیم بود ولی من در رختخواب غلت می زدم. دهنم خشک شده بود به ناچار بلند شدم وبه آرامی کلید را چرخاندم و با ترس ولرز به طبقه پایین رفتم . از ادم مست وروح همیشه می ترسیدم

تا پایم را داخل آشپز خانه گذاشتم شبحی کنار میز دیدم نه می توانستم داد بزنم وکمک بخواهم نه قدرت فرار داشتم به دیوار تکیه دادم وچشمانم را
بستم.لحظه ای بعد احساس کردم شانه ام تکان خورد. بدنم شروع به لرزیدن کرد.دیگه شکی نداشتم که روح خبیثی آنجا وجود دارد که قصد آزارم را داشت. با ترس ووحشت چشمانم را باز کردم زبانم بند آمده بود، از کسی که فرار می کردم پیش رویم بود .
سپهر- بیا این اب رو بخور تا حالت جا بیاد، ترسیدی؟


هر چی اب توی لیوان بود یکجا سر کشیدم وبا لکنت زبان گفتم
:
-سپهر...
تو
...
سپهر- جونم
.
- تو اینجا چی کار می کنی ، چرا تو تاریکی نشستی
؟
سپهر – گرسنه بودم آمدم یک لقمه غذا بخورم، چون نور چشامو اذیت میکرد، چراغو خاموش کردم. خیلی ترسیدی نه؟چون هر چی صدات می کردم جواب نمی دادی
.

-چون فکر کردم روح خبیث اینجاست .
صداتو هم نمی شنیدم،یه لحظه احساس کردم شونه ام تکون می خوره .


سپهر- تو برای چی اومدی ؟نکنه تو هم گرسنه ات شده و خوابت نمی برد
.
- نه خیر از ترس جنابعالی خوابم
نمی برد

سپهر
– مگه من لولو هستم که می ترسی .
- کاش لولو بودی ، به خاطر اینکه تا خر خره مشروب خوردی می ترسیدم، هر چند در و پنجره ها روقفل کرده بودم ... آخه تو در حالت عادی و هوشیاری خطرناکی چه برسه موقع مستی

قسمت 14

مثل اسپند روی آتیش شد،محکم چانه ام را گرفت وگفت : دیوونه اونقدر ها هم که تو فکر می کنی پست وکثیف نیستم. در ضمن یادت باشه من با یکی دو پیک مست نمی شم. حالا تشریف ببر و با خیال آسوده بخواب .
خنده ام گرفت به یک شیشه می گفت "یکی دو پیک " حتما باید یه بشکه بخورد تا مست شود - تو هم یادت باشه تا وقتی تو اینجا هستی من پامو اینجا نمی ذارم، حالا تا فکم خرد نشده دستتو بکش
.
لبخندی زد وجواب داد : ببخشید پیشی ملوس، اخه فکر نمی کردم آدم نازک نارنجی زور کافی داشته باشه تا بتونه فک یه شیر رو خرد کنه - پس اگه می خوایی از دست این پیشی ملوس در امان باشی، دور منو خط بکش ودامتو یه جای دیگه پهن کن
.
دوباه عصبانی شد و این دفعه شانه هایم را گرفت وبه دیوار فشار داد وگفت: لعنتی! اگه بهت چیزی نمی گم واجازه گفتن هر متلک و توهین وتحقیر رو می دم به خاطر اینکه از رفتار واخلاقت خوشم می یاد البته فکر نکن عاشق سینه چاکت هستم! چون در نظر من دخترا فقط برای خوش گذرانی خوبند تو هم یکی از اونا . نمی خواد بی خودی برام ادای عابدا رو در بیاری

هر چی آب تو دهنم بود به صورتش تف کردم و جواب دادم: کثافت هرزه ، آشغال! فکر کردی خیلی هنر مندی! به نظر من هم تو سگ کثیفی هستی که دنبال هوس وشهوتی

با تمام قدرت به عقب هلش دادم و به بالا دویدم و در را پشت سرم قفل کردم وسر جایم دراز کشیدم .
ولی از فکر وخیال خوابم نمی برد. حرفهایش همانند ناقوسی در گوشم زنگ می زد. حالم از او به هم می خورد. تا صبح بیدار بودم قبل از اینکه کسی بیدار شود ،بلند شدم دست وصورتم را شستم ولباس هایم را پوشیدم و بعد به پایین رفتم وچایی ووسایل صبحانه را آماده کردم. سرم روی میز بود که خاله آمد وبا دیدن میز گفت :
-
سلام، به به آفرین به دختر گلم ! عجب میزی چیدی و کار منو آسون کردی دستت درد نکنه
.
-
سلام، همیشه حاضر و اماده می خوریم یه بار هم خواستم شما آمادشو بخورید
.
خاله به صورتم دقیق شد وگفت : غزال جون چرا چشمات پف کرده، دیشب راحت نخوابیدی؟

-
چرا خوب خوابیدم، شاید از خواب زیادی باشه .
کم کم بقیه هم از خواب بیدار شدند. فقط سپهر هنوز خواب بود . میلی به خوردن صبحانه نداشتم. به چای شیرین دو لقمه قورت دادم و به سها گفتم: سها یه خورده امروز زودتر بریم چون می خوام پیاده روی کنم
.
سها- باشه
.
از کنار میز بلند شدم وبه طبقه بالا رفتم تا کیفم را بردارم. وقتی از اتاق بیرون آمدم کنار در اتاقش ایستاده بود و برو بر نگاهم میکرد

.
سرم را پایین انداختم واز پله ها پایین آمدم و توی حیاط منتظر سها شدم. در دلم
طوفانی به پا شده بود و دمل چرکینی روی دلم سنگینی می کرد. باید تلافی می کردم. فقط خدا می دانست چه حالی داشتم. سها هر چه می گفت فقط سر تکان می دادم . وقتی به مدرسه رسیدیم مینا و زیبا زودتر از ما رسیده بودند. چند دقیقه بعد بقیه هم آمدند. زیبا ومهناز سر به سرم می گذاشتند وهر یک چیز ی می گفتند .
زیبا - چی شده اول صبحی عین برج زهرمار شدی،از چشات خون می باره
.
بهناز- سها جون، دیشب غزال رو سگ گاز نگرفته که هار شده؟

از کوره در رفتم وگفتم : بهناز خفه شو .
با معصومیت گفت : چشم
.
از معصومیتش دلم به درد آمد. دستم را دور گردنش انداختم و محکم در آغوشش گرفتم که آهسته گفت : سپهر حرفی زده، اذیتت کرده؟

سرش را از سینه ام جدا کرد و به چشمانم خیره شد. سرم را به علامت نفی تکان دادم . با آمدن دبیر همه سر جایشان نشتندو بهناز فرصت را غنیمت شمرد وگفت : دروغ نگو تو به خاطر سها چیزی نگفتی ولی چشات لوت می ده
.
تا آخر زنگ بهناز دیگر حرفی نزد و سر به سرم هم نگذاشت ولی ظهر به خانه که

رفتم بهناز تلغن کرد: غزال جان بهناز بگو چی شده واز چی ناراحتی ؟
چون قسم خورد علت ناراحتی ام را برایش گفتم که او هم خیلی ناراحت شد. تا چند روز حوصله نداشتم حتی در باشگاه حوصله تمرین نداشتم در فکر روز پنجشنبه جمعه بودم که چطور از به فشم رفتن سر باز بزنم
.
خدا خدا می کردم اتفاقی بافتد تا برنامه به هم بخورد. تا اینکه روز پنجشنبه که به
خانه رسیدم دیدم ساناز دمغ گوشه ای کز کرده است
.
-
چی شده چرا خواهر کوچولوی من حوصله نداره وزانوی غم بغل گرفته؟

با دلخوری جواب داد: آخه هر چی به مامان می گم این هفته به فشم نریم،میگه میشه! چون بابات مهمون دعوت کرده من هم شنبه امتحان دارم و نمی تونم تو شلوغی درس
بخونم
.
-
خوب عزیزم اینکه غصه نداره من وتو می مونیم مامان وبابا میرن
.
ساناز با خوشحالی بغلم پریدمرا بوسید وگفت: راست میگی، اصلا باورم نمیشه تو به خاطر من خونه بمونی
.
-
چی اشکالی داره یه بار هم که شده به خاطر خواهر نازم تو خونه بمونم
.
مامان در آشپزخانه مشغول جمع کردن وسایل بود از همان جا پرسید: شب رو چی کار
میکنید تنایی چه جوری می مونید نمی ترسید؟

-
مامان خونه ما طبقه سومه، دیگه ترسی نداره شب موقع خوابهم در رو قفل میکنیم با
وجود حفاظ دزد نمی تونه بیاد تو
.
ظهر ساعت دو بود که مامان وبابا رفتند بعد از رفتن آنها منهم خوابیدم،تا ساعت شش که ساناز بیدارم کرد وگفت: غزال پاشو! چقدر می خوابی، حوصله ام سر رفت. چن کسل بودم به حمام رفتم. وقتی برون امدم فکری به خاطرم رسید وبه ساناز گفتم: اگه مزاحم درس خوندنت نمی شم به بچه ها زنگ بزنم اگه کاری نداشتند بیان اینجا

ساناز- باشه، اینطوری شب رو تنها نمی مونیم

به همه زنگ زدم و از مادر هایشان اجازه گرفتم که به خانمان بیاییند وشب
را هم بمانند . بغیر از ثریا که شب مهمان بود همه آمدند برای شام، سفارش پیتزا دادم حسابی برای خودمان جشن گرفته بودیم وبه نوبت می رقصیدیم تا اینکه نوبت بنفشه رسید
یه نوار عربی گذاشتم وبنفشه شروع کرد که تلفن زنگ زد به محض گفتن الو سهند گفت
:
ببخشید خانوم اونجا عربستانه .
- نخیر آقا اینجا تهرانه
سهند- ها ببخشید مثل اینکه شماره کاباره رو گرفتم .

با خنده جواب دادم : سهند مسخره بازی رو بذار کنار ، حرفت رو بزن .

سهند- والله غرض از مزاحمت زن عمو گفت زنگ بزنم و حالتون رو بپرسم مثل اینکه حال شما بهتر از ماست.چون حسابی شلوغه، به نظر مهمون داری پس حسابی خوش می گذره.
-جات خالی خیلی خوش میگذره بچه ها اینجان منظورم مینا اینان تا صبح بزن وبکوب داریم .
قبل از اینکه جوابی بدهم گوشی را به مامان داد . چند دقیقه ای با مامان صحبت کردم تا خیالش از بابت شب راحت شد. بعد از ان دوباره تلفن زنگ زد و بدون اینکه کسی حرف بزند گوشی را نگه داشته بود. این قضیه چند بار تکرار شد که فهمیدم کیست به همین خاطر به بنفشه گفتم: بنفشه گوشی رو تو بردار هر کی بود فحش اش بده .
چند بار دیگر هم زنگ زد ولی بنفشه چیزی نگفت. خودم گوشی را گرفتم و با عصبانیت گفتم:کثافت، آشغال از جون من چی می خوایی، چرا از سر من دست بر نمی داری ؟ و محکم گوشی را روی تلفن کوبیدم .

زیبا- غزال طرف رو می شناسی نکنه تو هم آره وما خبر نداریم
-نه چیزی نیست که شما ازش بی خبر باشین، چند روزه یه نفر همین طوری زنگ می زنه وجواب نمیده.
از ساعت یک ضبط را خاموش کردیم تا مزاحم همسایه ها نباشیم. ساناز هم به
اتاقش رفت تا بخوابدو صبح زود برای درس خواندن بیدار شود. ولی ما دور هم نشستیم ودر حین شکستن تخمه جک میگفتیم و شوخی می کردیم و می خدیدیم .
دم دمای صبح در حال پتویی پهن کردیم و مثل پادگان کنار هم دراز کشیدیم به غیر از
بنفشه که به اتاق من رفت تا با نامزد کذایی اش صحبت کند
صبح با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شدم، خواب آلود گوشی را برداشتم .
-بله
سپهر- غزال خواهش می کنم به حرفام گوش کن، و تلفونو قطع نکن. می دونم از
دستم عصبانی هستی.

فورا گوشی را گذاشتم وسیم را از پریز کشیدم. نگاهی به ساعت کردم ساعت هشت صبح بود، برای اینکه دوباره مزاحم نشود تمام تلفن ها را کشیدم تا راحت بخوابم. نمی دان دوباره چقدر خوابیده بودم که با سر وصدای مینا چشم باز کردم وسر جایم نشستم و گفتم :مینا مگه پادگانه که آماده باش می دی. بذار یکمی دیگه بخوابیم
بهناز– راست میگه بذار یه ساعت دیگه بخوابیم .
مینا- تنبل خانوما پاشید ساعت دوازده شده از گرسنگی تلف شدم. یه ساعته کشیک می دم تا شاید خودتون پاشید، ولی نه اگه بذارم تا شب می خوابید

قسمت 15

مینا نواری در ضبط گاشت و صدایش را بلند کرد. خواب از سر همه پرید. زودتر از بقیه بلند شدم تا صبحانه را آماده کنم که دیدم مینا چایی را دم کرده، پنیر وکره را روی میز چیده ومنتظر ما مانده است . از او تشکر کردم ودو تایی نشستیم تا بقیه آمدند. ساناز هم به جمع ما پیوست . بعد
از صبحانه خانه را جمع وجور کردم و به فکر پختن نهار افتادیم از روی کتاب پخت کته ومرغ را انتخاب کردیم یک قابلمه بزرگ برداشتیم وچند تکه مرغ از فریزر بیرون اوردیم و داخل قابلمه گذاشتیم وتا نیمه آب پر کردیم و چون برای پختن کته زود بود برای بعد گذاشتیم ساعت یک ونیم بود که به یاد تلفن افتادم. فورا تلفن ها را وصل کردم، به محض وصل کردن زنگ زد. بابا پشت خط بود و با عصبانیت گفت شما کجا رفته بودید که به تلفن جواب نمی دادید.
- سلام بابا جون، هیج جا خونه بودیم از کله سحر یه ادم عوضی مزاحم میشد من هم تلفن رو از پریز کشیدم الن یکدفعه یادم افتاد . ببخشید اگه ناراحتتون کردم .
بابا- تو ببخش عزیزم که عصبانی شدم وبه جای سلام وعلیک سرت داد زدم. آخه دلواپستون شدیم دیگه می خواستم بیام تهران که جوابمو دادی . بابا جون ساناز چطوره؟ مشکلی پیش نیومده.
- با با جون بچه که نیستیم اینقدر نگران میشین ما دیگه بزرگ شدیم.
بابا- شما اگه صد سال هم داشته باشین برای ما هنوز بچه هستین. راستی دخترم گوشی را میدم به سها می خواد باهات صحبت کنه.
سها- سلام بی معرفت، رفیق نیمه راه نمی تونستی به من هم بگی تا پیش شماها بمونم.
- سلام به روی ماهت،باور کن از بی معرفتی نیست . نخواستم تو هم به خاطر ما خونه نشین بشی . و تازه عصر یادم افتاد به بچه زنگ بزنم دعوتشون کنم. حالا ازم دلخوری ؟
- نه فقط تنهام.
__________________
بچه ها یک دفعه با صدای بلند سلام کردند. سها مغموم وگرفته گفت: سلام منهم برسون خوش به حالتون که دور هم جمع شدید. اینجا هانی چسبیده به سپهر، هما هم به غیر خودش کسی دیگه رو قبول نداره. سهند وسهیل ویاشار با دو تا پسرای آقای سهرابی هستن.
- من نمی دونستم آقای بهادری اینا هم می آیند و گرنه نمی ذاشتم که تو هم بری . من فقط به خاطر اینکه توی خونه نمونی بهت نگفتم.
سها- غزال امشب میایی خونه ما؟
با شنیدن این جمله غصه ام گرفت بلافاصله جواب دادم: این دفعه توبیا، چون نوبت توست.
سها-سعی میکنم.
بعد از قطع کردن تلفن بلند شدم و میوه و اجیل اوردم سرمان گرم بود و غذا ها از یادمان رفته بود . یه لحظه مینا گفت: ای وای الان مرغها سوخته .
مرغ نه تنها نسوخته بود بلکه در آب غوطه ور بود. چون دیر وقت شده بود برنج را هم روی اجاق گذاشتیم . عجب غذایی شده بود . مرغ مزه آب می داد و برنج هم شفته وشور شده بود. ولی رای ما خیلی خوشمزه ولذیذ بود چون دست پخت خودمان بود. بعد از ظهر هم دوستانم به خانه خودشان رفتند. من هم روی مبل ولو شدم وکم کم چشمانم سنگین شد. در خواب سنگینی فرو رفته بودم که با شنیدن سرو صدا از خواب بیدار شدم مامان و بابا وبقیه از راه رسیده بودند. مستی خواب بر سرم بود و چشمانم باز نمی شد. دوباره چشمان را بستم که یکدفعه با خنکی آب که از سر و صورتم می ریخت از جا پریدم. سهند پارچ آب دستش بود وهر هر می خندید.
- زهر مار دیوونه ام کردی. این چه وضع بیدار کردنه سکته کرده بودم چی؟
سهند- هیچی می اومدیم حلواتو می خوردیم.
- مطمئن باش تا حلوای تو رو نخورم به کسی حلوا نمی دم.
زن عمو با اخم گفت: این شو خیهای بی مزه چیه، شوخی بهتر از این نبود.
- ببخشید زن عمو جون، اخمتونو باز کنید که بهتون نمی یاد.
زن عمو لبخندی زد وگفت: پس پاشو حاضر شو با یاشار برین بیرون، چون از دیروز تو خونه موندین.
از اتاقم به سها تلفن کردم و از او خواستم که با سهیل حاضر شوند تا با هم بیرون برویم. دقیقه ای بعد حاضر شده و با هم به دنبال سها وسهیل رفتیم، جلوی در منتظرمان بودند.
یاشار- پس سپهر کو، چرا نیومد.
سها- غزال که نگفت به اون هم بگیم.
یاشار- غزال چرا دعوتش نکردی ؟
- لشکر کشی که نیست، تازه فکر کردم که مزاحمش می شیم.
یاشار به سهیل گفت: سهیل جان برو به سپهر هم بگو بیاد، منتظرش می مونیم.
با اشاره از سهیل خواستم که نگویید.
سهیل- آخ یاشار جون الان یادم افتاد ، سپهر داشت می رفت حموم ، دفعه بعد بهش می گیم. خوشبختانه یاشار تسلیم شد. و دیگر پافشاری نکرد. و با هم به راه افتادیم بعد از کمی گشتن در خیابانها برای خوردن شام به فرحزاد رفتیم هوا کمی سرد بود ولی ما از رو نرفتیم و در زیر درختان روی تخت نشستیم و شام را با لرز خوردیم.
موقع برگشتن سهیل گفت: غزال می یایی آلو جنگلی بخریم، چون من خیلی دوست دارم.
از رفتار و صحبت سهیل مشخص بود آلو خریدن بهانه ای بیش نیست کمی که از آنها دور شدیم گفتم: فسقلی به من کلک می زنی .
خندید وگفت: پس چی فکر کردیف فقط خودت بلدی کلک بزنی، می دونم با سپهر قهر کردی برا همین با ما به فشم نیومدی.
به دروغ گفتم: قهر نکردم یه کمی از دستش دلخورم ، ندیدی به خاطر هانی چه ادایی در آورد و چطوری رو سرمون داد کشید.
سهیل- غزال تو خیلی خوبی!درست به اندازه سها دوست دارم.
دستم را در گردنش انداختم و گفتم: دل به دل راه داره منم تو رو خیلی دوست دارم.
بعد از رساندن سها و سهیل به خانه، ما برگشتیم. موقع پیاده شدن یاشار گفت غزال صبر کن کارت دارم.
سهند و ساناز رفتند و ما در حیاط ماندیم به خواسته یاشار لبه باغچه نشستیم که گفت: غزال این روزا خیلی عوض شدی، دیگه مثل سابق به خونه ی ما نمی آیی و با من دردو دل نمی کنی، احساس می کنم از چیزی ناراحتی و پنهون می کنی، مخصوصا از وقتی که با سها دوست شدی
نگاهی به صورت زیبا ومعصومش انداختم وگفتم : تو اشتباه می کنی من از چیزی ناراحت نیستم که بخوام پنهون کنم. در مورد سها هم باید بگم آخه هر چی باشه ما هم کلاس و هم سن هستیم وهم جنس و همدیگه رو بهتر درک می کنیم و مونس وهمدم یکدیگر هستیم، تازه سها غیر از من دوست دیگه ای نداره.
- غزال؟
- بله.
صدا کردنش این دفعه فرق می کرد و به جای جواب دادن یا سوال کردن به چشمانم خیره شد. هزار حرف و سخن نگفته در نگاهش موجمی زد.برای اولین بار یاشار را به این حال می دیدم، یه لحظه دلم لرزید. احساس کردم آنچه در ذهنش هست نمی تواند به زبان بیاورد. سرم را پایین انداختم و آهسته گفتم: نمی خوایی بریم بالا؟
بلند شدم ویک قدم جلوتر به راه افتادم. آن شب تا لحظه ای که خوابم گرفت، برق نگاه یاشار از جلوی چشمانم دور نمی شد.
صبح دیرتر از بقیه دوستانم به مدرسه رسیدم. فقط ثریا هنوز نیامده بود گرم صحبت بودیم که ثریا شاد وخندان با جعبه شیرینی داخل کلاس شد. چشمانش از خوشحالی برق می زد.
نگاهی عمیق به او انداختم و پرسیدم: ثریا نکنه خبری شده که شیرینی اوردی ؟
با نازو عشوه جواب داد: بله اونهم چه خبری! از الان برای تابستون به عروسی ام دعوت شدید! با پسر عمه ام فعلا نامزد کردیم.
بهناز- ترمز،ترمز کن! ببینم تو هم مثل بنفشه، بله.
ثریا- نخیر بنده شب جمعه رسما در حضور خونواده ام با آرمین عهد و پیمان بستیم و صیغه محرمیت هم جاری شده.
بهناز محکم به گردن ثریا زد وگفت: بی جا کردی و بودن اجازه بزرگترت شوهر کردی، حالا برای من عشوه می آیی . ما برگ چغندر بودیم که دعوت نکردی؟ به کوری چشم تو سه تا شوهر میکنم وبه جشن هیچکدوم دعوتت نمی کنم. اصلا باهات قهرم تا روز قیامت.
زدیم زیر خنده که ثریا پرسید حالا چرا سه تا؟
بهناز- چون تا سه نشه بازی نشه،تازه می خوام امتحان کنم ببینم اخلاق کدوم بهتره آخر با اون زندگی کنم.
دیگر نتوانست خودش را کنترل کند . خندید وبلند شد وصورت ثریا را بوسید و تبریک گفت. بشکن می زد و آهنگ بادا بادا مبارک بادا را می خوند. همه مان خوشحال بودیم ولی ته چشمان بنفشه غمگین بود.
بهناز در حال شادی کردن بود که دبیر ادبیات به کلاس آمد بهناز اجازه گرفت وشیرینی را به همه تعارف کرد. خانوم محستی زنی شوخ طبع ومهربان بود وبه بچه ها اجازه می داد راحت باشند و به درد ودلهای بچه ها با جان ودل گوش می داد وو راهنمایی شان می کرد. او هم به ثریا تبریک گفت و برایش آرزوی خوشبختی کرد.آخر از همه بهناز شیرینی را جلوی ثریا گرفت وگفت: عروس خانوم یه دستی هم به این سر کچل بنده بکش تا شاید بختم باز بشه ویه مرد کور وکچل هم سراغ من بیاد.
همه بچه ها به حرف بهنازخندیند. خانوم محسنی در حال که می خندید گفت: عزیزم ناراحت نباش خودم می ام خواستگاریت، یه پسر دارم مثل دسته گل . فقط یه خورده باید صبر کنی تا بزرگتر بشه.
بهناز با خوشحالی دستانش را به هم کوبید و گفت عیب نداره،هر چی باشه بهتر از اینه که تو خونه بترشم.
تا پایان وقت مدرسه فقط شادی می کردیم . ظهر هم شاد وشنگول مدرسه را ترک کردم. جلوی در تا خواستم در را باز کنم پسر بچه ای صدایم کرد: ببخشید خانوم.
برگشتم وگفتم: بله با من کار داشتی؟
دسته گلی که در دستش بود به طرفم دراز کرد و گفت: این برای شماست. برای من!! به چه مناسبتی ؟
- اون اقایی که اون طرف خیابون – اشاره به پشت سرش- تو ماشین نشسته اینو داد که به شما بدم.
با اشاره پسرک،کمی دورتر ماشین عمو سعید را دیدم که سپهر داخلش نشسته بود. پسره احمق ، برای رفتار خوبش گل هم فرستاده بود. با آرامش دسته گل را گرفتم و کنار خیابون رفتم و با تمام قدرت گل را به سمتش پرت کردم. سپس بی معطلی در را باز کردم وداخل شدم و پش در منتظر عکس العملش شدم. صدای کشیده شدن لاستیک های ماشین گوشم را پر کرد.با عجله به سوی در رفتم و باز کردم، دسته گل کف خیابان چسبیده بود خوشحال وخندان بالا رفتم، طوری که ساناز با دیدنم گفت: غزال چی شده اینقدر خوشحالی کبکت خروس می خونه .
شانه بالا انداختم وبه اتاقم رفتم .
__________________
سه روز از ان ماجرا می گذشت، عصر که تازه از باشگاه برگشته بودم مامان گفت: سها زنگ زده وباهات کار داشت.
- او که قرار بود با عمو اینا بره خونه ی آقای بهادری ، یعنی نرفته یا از اونجا زنگ زده بود.
مامان- نه از خونه خودشون بود.
شماره خانه آنها را گرفتم خود سها گوشی را برداشت با تعجب پرسیدم چرا مهمونی نرفتی؟
سها- به بهونه درس با سهیل تو خونه موندیمف برای همین بهت زنگ زدم که بیایی اینجا.
- باشه ولی یکمی طول می کشه چون باید برم حموم.
- پس منتظرم.
بعد از گذاشتن گوشی به فکر فرو رفتم که چه کار باید بکنم که ناگهان به فکرم رسید که از سهند بخواهمکه باهم به آنجا برویم تا شب تنها برنگردم. به سهند تلفن کردم که قبول کرد همراهم باشد. بعد از حمام موهایم را خشک می کردم که سهند هم آمد لباسم را پوشیدم واز اتاق بیرون آمدم که بابا گفت: شما دو تا اصلا به فکر درس و کنکور نیستید نا سلامتی امسال چهارم دبیرستان هستید و باید تمام کتابهای سال قبل را مرور کنید ولی به جای درس خوندن برای خودتون خوش می گذرونید.
سهند با آهنگ ادامه داد : عشق و صفا می کنیم .
- اخه تا امتحان نهایی و کنکور خیلی مونده اگه از الان بخونیم دود میشه میره هوا، یه ماه مونده به امتحان ها شروع کنیم بهتره .
بابا- به به ، خدایا شکرت چه بچه های عاقلی داریم. بچه های مردم از دو سال قبل همه چیز رو برای خودشون حروم می کنند و شب وروز درس می خونن اونوقت شما نابغه ها یه ماه مونده شروع می کنید؟! پاشین برین که بحث کردن با شما بی فایده است.
یواشکی از جا کلیدی ، کلید ماشین بابا را برداشتم و با سهند پایین رفتیم
- سهند جان بپر در پارکینگ رو باز کن .
سهند- معذرت می خوام سر کار خانوم ماشین خریدن؟
- بله سفارش دادم برام از المان بنز اوردن.
تا کلید ماشین بابا را نشون سهند دادم با چشمان گرد شده جواب داد: ماشین عمو نه، نه من نیستم عمو اگه بفهمه هر دومون رو می کشه.
- چرا مثل جغد نفوذ بد می زنی؟ بپر بالا بریم، همیشه اونا عشق میکنن یه روز هم ما.
مستاصل جواب داد: نیک و بدش، پای خودت.
ماشین را از پارکینگ بیرون بردم وبه سمت خانه سها به راه افتادیم . سهیل وسها از دیدن ماشین خشکشان زد چون بابا این ماشین را بغیر از مراسم های خاص وجاهای مهم از خانه بیرون نمی برد می گفت" ماشین گرون قیمت رو باید ساعتی استفاده کرد حیفه همیشه زیر پا باشه"
یک ساعتی در خانه بودیم سها خواست سفارش غذا بدهد گفتم:
- پاشو بریم بیرون، ماشین که داریم چرا دیگه تو خونه حبس بشیم.
سهیل- غزال تو گواهی نامه نداری اگه تصادف کردی چی کار می کنی جواب عمو مسعود رو چی می دی؟
سهند و سها هم حرف او را تایید کردند. که جواب دادم یکم داد وبیداد می کنه بعد آروم میشه گردن نمی زنه که.
انقدر چانه زدم که آخر موفق شدم متقاعد شان کنم.
سها- پس بهتره موبایل بابا رو بردارم شاید لازم بشه.
- فکر بدی نیست شاید به دردمون بخوره.
با هم به اتاق کار عمو سعید رفتیم روی میز کاغذ لوله شده ایی بود. از سها پرسیدم: سها این چیه، نقشه ساختمونه؟
سها- آره نقشه ی خونه ی جدید آقای بهادری ، سپهر کشیده، درست هشت روزه که روش کار می کنه تا پدر زن آینده اش خوشش بیادو کارش رو بپسنده.
- جدی پس باید جالب باشه بذار ببینم چی کشیده ، شاید یه روزی منهم مهندس شدم.
با دیدن نقشه وسوسه شدم بلایی سرش بیاورم وکارش را تلافی کنم . سها موبایل رو برداشت وگفت غزال من میرم مانتوم رو بپوشم تو هم نگاه کن بیا. فقط خواهشا سر جای قبلی اش بذار چون حوصله اخم وتخم سپهر رو ندارم.
- باشه.
تا سها بیرون رفت با خودکار دور تا دور اتاق خوابها را با خودکار خط کشیدم، و آن قسمتها را بیرون اوردم و در قسمت پایین نقشه که اسم مهندس درج شده بود نوشتم: مهندس سپهر دیوونه.
با عجله نقشه را لوله کردم و سرجایش گذاشتم وتکه ها را در جیبم گذاشتم. در دلم جشن گرفته بودم . وقتی قیافه عصبانی اش را در ذهنم مجسم می کردم،غرق لذت می شدم . ساندویچ ام را چنان با اشتها خوردم که انگار سالهاست لب به غذا نزده ام. وقتی از رستوران بیرون آمدیم گفتم: خوب امشب نوبت ماست که با ماشینای دیگه کورس بذاریم و ویراژ بدیم.
__________________
سهند دستهایش را بالا برد و گفت : خدایا امشب خودمو دست تو می سپارم . فقط رحم کن تا سالم برسیم.
خنده کنان جواب دادم : سهند تو که ترسو نبودی ، امشب چت شده.
سهند- از جونم نمی ترسم از ماشین نگرانم.
سهای بیچاره از ترس عقب نشست و سهند جلو. صدای نوار را بلند کردم وبعد با سرعت حرکت کردم. چه لذتی داشت با بقیه ماشینها مسابقه دادن. چند دور خیابون جردن رو بالا پایین رفتیم سهند هی می گفت غزال آرومتر .
- سهند به جان تو تا حالا سرمون کلاه رفته این کارو نکردیم.
سها- غزال ساعت یازده ونیمه برو خونه ی اقای بهادری اینا ، ببینم رفتند یا نه. چون ممکنه زودتر برگردن وببینن ما نیستیم دلواپس بشن. از وقتی خیابان را متر می کردیم یک بی ام وه همپای ما می امدقیافه سرنشینان خیلی مسخره و مضحک بود. چهار تا پسر مو بلند که مو هایشان را دم اسبی بسته بودند.به محض وارد شدن به کوچه فرعی کنارماشین امدند ویکی از انها که ادامس می جوید گفت: خانوم خوشگله، ماشینت هم مثل خودت خوشگل وناز.
- خفه شو عوضی.
سهند- غزال تا بلا نازل نشده تند تر برو تا گمشون کنیم.
هر چه گاز می دادم انها نیز سرعتشان را بیشتر می کردند. و از چپ و راست سبقت می گرفتند. اخر سهند با عصبانیت گفت: ماشینو بزن کنار ببینم انگار تنشون می خاره.
ماشین را کنار خیابان نگه داشتم. سهند پیاده شد. آنها هم کمی جلوتر از ما نگه داشتند. و هر چهار نفر پیاده شدند. یکی از آنها به سهند گفت: کوچولوبه غیرتت برخورد، دوست دخترته؟ چه اشکالی داره یه شب هم مهمون ما باشه، یه شب کافیه.
سهند یقه اش را گرفت وگفت : عوضی تا دندوناتو خرد نکردم خفه شو.
اوضاع خیلی وخیم شد چون هر چهار نفر به سهند حمله ور شدند از ماشین پیاده شدم تا کمکش کنم.
سهند فریاد کشید: تو برو تو ماشین خودم حسابشونو می رسم.
- الان وقت این حرفا نیست،اونا چهار نفرن.
سهند- پس یا علی.
دوتایی به جون چهار نفر افتادیم با پالتو راحت نمی توانستم دفاع کنم با کنده شدن دگمه هام کارم آسان شد. بدون توجه به اطراف کتک کاری می کردیم که ناگهان با صدای فریادی بر جا میخکوب شدیم:- بس کنید چرا مثل دیونه ها ، به جون هم افتادین.
عمو سعید بود که فریاد می کشید کنارش سپهر و اقای بهادری ایستاده بودند.عمو سعید رو به انها گفت آقایون لطفا بفرمائید.
سهند- اینا لات وبی سرپا هستن نه آقا
بعد رو به آنها گفت: حیف شانس آوردین وگرنه کارتون تموم بود.
عمو- سهند بس کن واقعا قباحت داره، یه نگاهی به سرو وضعتون بکنید.
چشمم به سهیل و سها که کنار ماشین ایستاده بودند و رنگ پریده و لرزان به ما نگاه می کردند ، افتاد و خنده ام گرفت، در آن موقع، دست سپهر را که روسری ام را به طرفم داراز کرده بود دیدم و تازه به یاد اوردم که روسری سرم نیستف بی آنکه نگاهش کنم روسری را از دستش گرفتم تا آن چهار نفر رفتند. عمو سعید که خیلی هم عصبانی بود شما ها یانجا چی کار می کنید مگه درس نداشتین.
سپس به ماشین نگاهی کرد وگفت: بدون اجازه هم که ماشین مسعود رو برداشتین، احساس بزرگی کردین که درگیر شدین.
سهند- نه آقای زمانی، آدم باید بی غیرت باشه که به خواهر وناموسش توهین کنند، اون هم ساکت بشینه و تماشا کنه.
حرف سهند انگار به دل عمو سعید نشست چون دستانش را دور گردن من و سهند انداخت و صورت هر دومان را بوسید وگفت: خدا رو شکر به خیر گذشت ولی از این به بعد شب بدون اجازه بزرگتر ها بیرون نیایید.حالا سوار شین و دنبال ما بیائید.
- نه عمو، با این سرو وضع درست نیست.
- پس بریم دنبال نازی و بعد بریم خونه
سوار ماشین که شدیم گفتم شما عمو رو خبر کردین ،خیلی هم ترسیدین نه؟
سها با بغض گفت: ترسیدم شما رو بکشن اخه اونا چهار نفر بودند.
سهیل که به نسبت ارامتر شده بود گفت: ولی خودمونیم، خوب دوتایی چهار نفر رو زدین،درست مثل فیلم جکی جان ! درسته خیلی ترسیدم ولی خیلی خوشم اومد.
دنبال عمو سعید در حرکت بودیم که جلوی در خانه آقای بهادری ایستادند قبل از اینکه عمو داخل بروند عمو را صدا کردم وگفتم: عمو ما سر خیابان منتظرتان هستیم.
- جایی نرید ها همونجا وایستید تا من بیام.
- چشم.
چند دقیقه طول کشید که آمدند ماشین را روشن کردم وپشت سر انها حرکت کردم سپس رو به بقیه گفتم با یه بستنی قیفی موافق هستین، تو هوای سرد خیلی می چسبه.
سهیل- امشب فرمانده تویی هر کاری می خوایی بکن.
کمی سرعتم را زیاد کردم واز ماشین عمو سبقت گرفتم و چند لحظه بعد جلوی مغازه بستنی فروشی نگه داشتم. سهند پیاده شد، و با بستنی برگشت، تازه حرکت کرده بودیم که از دور دیدم ماشینی چراغ می زند. سرعتم را کم کردم. عمو به کنارم آمد و با اشاره خواست، شیشه را پایین بکشم، بستنی را نشانش دادم تا علت کارمان را بداند و بعد دستم را به حالت تسلیم بالا بردم، سرش را تکان داد و لبخندی زد . اول سهد رابه خانه رساندیم و بعد به سمت خانه خودمان رفتیم . جلوی خانه ما هر سه پیاده شدیم که عمو گفت: خیالت اسوده باشه به مسعود نمی گم.
- ممنون، شب همگی بخیر، خداحافظ.
عمو تا داخل بروم منتظرم ماند. ماشین را سر جای قبلی اش پارک کردم و چادر را رویش کشیدم وبالا رفتم . بابا و ساناز خوابیده بودند ولی مامان بیدار نشسته بود ومنتظرم بود و با دیدنم گفت: ماشین مسعود رو برده بودی، اره؟
- بله، بابا هم فهمید؟
- نخیر، من هم الان از پشت پنجره دیدم. ماشین سالمه، تصادف نکردی ؟
حرصم رد آمد و با ناراحتی گفتم: بله، صحیح وسالمه ای خدا شکرت به جای اینکه به فکر من باشن فکر اهن پاره شون هستن .
- مثل اینکه بدهکارم شدم . اخه اگه دنبال دردسر نمی گردی، چرا از اون دوتا، یکی شو نبردی؟
- یعنی من به اندازه ماشین،براتون ارزش ندارم که ناراحت شدین .
مامان اخمهایش را باز کرد و گفت : این چه حرفیه می زنی عزیزم، تموم هست ونیست ما متعلق به شماست! فدای سرت برو بخواب، صبح خواب می مونی.
__________________

صبح از وقتی از خواب ییدار شده بودم دلهره و دلشوره داشتم و برای همین سر کلاس ام حواصم به درس نبود و منتظر زنگ بودم که هرچه سریع تر به خانه بروم تا زنگ زده شد مثل زندانی ها ، تند تند وسایلم را جمع کردم، چون سها تمرین های روی تخته را یادداشت می کرد بهش گفتم سها جون من کار دارم می تونم برم ، خودت میای؟
سها- باشه،برو پس خداحافظ.
خداحافظی کردم و با عجله از پله ها سرازیر شدم و جلوی در مدرسه قیافه نحس و خشمگین سپهر را دیدم . فهمیدم برای چی امده، دنبال راه چاره ای می گشتم که چشمم به بهناز وبنفشه که در حال صحبت با دوست بنفشه بودند،افتاد. صدایشان کردم تا آمدند گفتم: بهناز جون دستم به دامنت ، راننده سها اینا اومده از منم زیاد خوشش نمی یاد ، چی کار کنم ؟ تو برو بهش بگو سها چند دقیقه دیر می اید . من دارم می رم خونه پدرام اینا ، کتی برای نهار دعوتم کرده.
بهناز- خوب نشونش بده تا برم بگم .
پشت در ایستادم وآهسته سرم را بیرون بردم و سپهر را نشانش دادم.
بهناز- غزال عجب راننده خوشگلی دارن، کاش راننده ما بود.
- آره ولی حیف که اخلاق نداره، طرف دیونه زنجیریه .
بهناز- حالا چی بهش بگم ، من روم نمی شه.
از کی تا حالا خجالتی شدی ، برو بگو آقای راننده سها خانوم چند دقیقه دیر تشریف می یارن . دستور دادن چند دقیقه منتظر باشین .
بهناز وبنفشه جلو رفتند وقتی با سپهر حرف می زدند از فرصت استفاده کردم و پشت بچه های دیگر پنهان شدم و ازدر بیرون رفتم و بین آنها خودم را گم کردم و سریع از سمت دیگر به طرف طرف خیابان دویدم و سوار اولین تاکسی شدم.
- آقا دربست برو فرشته .
- چقدر کرایه می دین خانوم.
- هر چقدر که بخوایین. فقط تند برین چون عجله دارم.
قلبم از جا داشت کنده می شد، نمی دانم چه جوری در را باز کردم و داخل شدم . چند لحظه پشت در ایستادم و نفسی تازه کردم سپس داخل شدم . ساناز نهارش را خورده وخوابیده بود. اشتهایی به غذا نداشتم. چون می دانستم سپهر تلفن می کند همه تلفن ها رو به غیر از مال اتاق خودم از پریز کشیدم. لباسم را عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم . چند دقیقه که گذشت تلفن زنگ زد. دودل بودم که آیا جواب بدهم یا نه . برای اینکه فکر نکند ترسو وبزدل هستم گوشی را برداشتم و خیلی آرام وخونسرد گفتم:
- بفرمائید
- سلام خانوم خرابکار. چطوری، سلامتی؟
- اٍ فرید تویی، سلام من خوبم، تو چطوری ؟
- شکر خدا بد نیستم، اول بگو ببینم چی کار کردی با سپهر چون اومد جلوی مدسه ات دیدیش؟
خنده کنان جواب دادم: وقتی از مدرسه بیرون آمدم دیدم عین برج زهرمار اونجا ایستاده، راستی برای چی اومده بود.
فرید- یعنی نمی دونی که دیشب چه دسته گلی به اب دادی و منکر همه چیز هستی ،آره؟
قهقه ای زدم و جواب دادم : هر کی خربزه بخوره پای لرزش هم میشینه،من خوردم اما پای لرزش نشستم حقش بود که جلوی پدر زن آینده اش خیط بشه.
فرید- ببخشید پدر زن آینده اش کیه، بگو ما هم بدونیم.
- آره جون خودت تو گفتی ومن باور کردم، جناب بهادری!
فرید- جدی می گی ؟ باور کن من الان از زبان تو شنیدم وروحم از این موضوع خبر نداره، یعنی خود
سپهر هم نمی دونه. چون سپهر هیچ چیز رو از من پنهون نمی کنه. حالا تو از کجا خبر دار شدی ؟
- فرید خان نمی خواد برای ما فیلم بازی کنی ... ما خودمون این کاره هستیم. و در ضمن رادیو بی

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: