مهتا
رمان
درباره وبلاگ


سلام به وبلاگ خودتون خوش امدید.امیدوارم از این وب خوشتون بیاد!

پيوندها
مدل لباس مجلسی
البرز دانلود
نوجوان ایرانی love for always
paydar ta payedar
dost
شاه ماهی
love(وب خودم)
مجموعه داستان های متفاوت
ردیاب خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان و آدرس eshgheroman.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 14
بازدید دیروز : 10
بازدید هفته : 14
بازدید ماه : 904
بازدید کل : 39456
تعداد مطالب : 102
تعداد نظرات : 57
تعداد آنلاین : 1



نويسندگان
mozhgan

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
سه شنبه 30 خرداد 1391برچسب:, :: 15:10 :: نويسنده : mozhgan

یه لبخند آرام بخش لبش رو پوشوند و گفت: بخیر گذشت.
انگاری بهم دنیا رو داده باشن برگشتم و مهیار رو بغل کردم و با خوشحالی شروع کردم به اشک ریختن تند تند به مهیار میگفتم دیدی تموم شد...میگه بخیر گذشت, خدایا شکرت خدایا شکرت....
دکتر ادامه داد:
-البته باید بگم که نگران نباشید عملش باموفقیت انجام شد خطر از بیخ گوشش گذشت گلوله ای از نزدیک قلبش عبور کرده بود که خدا رو شکر تونستیم درش بیاریم دو تا گلوله ی دیگه هم که از شکم و شونه ی راستش رد شده بود رو هم خدا رو شکر درآوردیم باید تحت مراقبت های ویژه باشه از اینجا به بعدش دست خداست که بهوش بیاد...ما تمام تلاشمون رو کردیم
وبه سمت اتاقش رفت و چند دقیقه بعد مهتا رو آوردن بیرون رنگ پوستش به سفیدی میزد..دنبالش رفتم تا بخش مراقبت های ویژه و اونجا دیگه اجازه ندادن برم تو حالا امروز پنجمین روزیه که مهتا بیهوشه...دارم از غصه میترکم روزی نشده که به خدا التماس نکنم تا مهتا رو بهم برگردونه گاهی انقدر گریه میکنم که سردرد بدی میگیرم اما وقتی یاد مهتا میافتم که الان داره رو اون تخت با مرگ دست و پنجه نرم میکنه دلم میخواد بمیرم من مهتا رو دوست دارم نمیتونم ببینم که....
با صدای بوق ماشین عقبی و فریادش به خودم اومدم که میگفت: اگه نمیتونی ماشین برونی برو پشت گاری بشین...گاریچی
چراغ سبز شده بود حرکت کردم و اهمیتی به ناسزای مرد ندادم با سرعت به سمت اداره ی پلیس روندم
******
با رسیدنم به جناب سروان احمدی برخوردم که داشت با سرعت به سمتی میرفت به سمتش دوییدم و گفتم: جناب سروان
به سمتم برگشت و گفت: اِ سلام شمایین؟
گفتم: چیزی شده؟ مگه با هم قرار نداشتیم
گفت: چرا اون کسی که خانومتون رو مجروح کرده برای بازجویی آوردن دارم میرم سراغ اون..بعد از اون با هم صحبت میکنیم
این بهترین فرصت بود تا اون جانی لعنتی رو ببینم واسه همین با التماس گفتم: میشه منم بیام
سرش رو تکون داد و گفت: نه نمیشه
گفتم: خواهش میکنم حقمه ببینم کی اون بلا رو سر زنم آورده...خواهش میکنم
گفت: گفتم که نه
اینبار با التماس بیشتری گفتم: تو رو خدا..خواهش میکنم
نمیدونم چی تو صدام بود که قبول کرد و گفت: اما از پشت شیشه...حق وارد شدن به اتاق رو نداری..
با اضطراب وسط حرفش پریدم و گفتم: قول میدم
با هم چند تا از راهروها رو چرخیدیم تا رسیدیم به اونجا جناب سروان رفت تو و من موندم این بیرون از پشت شیشه قیافه ی کریه مردی رو میدیم که یه دستش بسته بود انگاری گلوله خورده بود...به جلوش خیره شده بود تا زمانی که جناب سروان جلوش نشست به جناب سروان رضایی نگاه کرد جناب سروان بعد از اینکه کمی پرونده رو ناه کرد رو به پارسا گفت: خوب؟؟؟
پارسا با یه حالتی که انگار داشت میخندید گفت: خوب چی؟
_ از ماجرا تعریف کن
_ چی بگم؟
_ هر چی دوست داری؟
_ خوب من هیچی دوست ندارم بگم
_ ببین درست و دقیق بگو اون روز چرا اون بلا رو سر مهتا محمدی اوردی؟ اصلا بینتون چی گذشت؟ چرا وقتی ما اومدیم اونطور بیرحمانه زده بودیش؟ همه چی رو بگو
سرم رو انداختم پایین اون لعنتی زنم رو زده بود...راست میگفت الانم که به صورتش نگاه میکردم جای زخم هایی روی صورتش بود
بعد از کمی سکوت پارسا با یه خنده ی کریه گفت: راست میگی..دلم میخواد بگم من که دیگه چیزی رو واسه از دست دادن ندارم همین الانشم سرطان دارم و دارم میمیرم
زیر لب گفتم: چه بهتر و به ادامه ی حرفاش گوش دادم که داشت میگفت: تازه برگشته بودم ایران که فهمیدم مهتا زندس این چیز جالبی برام نبود من میخواستم کاری کنم که اون بمیره ولی کمی تحقیق کردم دیدم زندس اینا خبرهای جالبی برای من نبودن من باید اونو نابود میکردم
جناب سروان گفت: چرا؟
اونم جواب داد: واسه اینکه اون همسن خواهرم بود برادر اون خواهر منو کشته بود پس نباید خواهر خودشم زنده میموند
_ برادر اون؟
_ آره با خوهر من رفیق بود....
_ خوب حرفات رو ادامه بده!!!
_ آره با یه نقشه..هه اونم فیلمی که ازش داشتم به سراغش اومدم اولش سعی کردم خرش کنم اما اون کینه ی من رو به دل داشت و به این راحتی خام نمیشد واسه همین فیلمش رو رو کردم و گفتم که اگه نیاد به خانواده ی شوهرش میگم با حرص قبول کرده بود همه چی رو برای یه استفاده ی دیگه ازش آماده کردم میخواستم حسابی ازش لذت ببرم و بعدش بکشمش اما اون با یه چاقو اومده بود
با صدای بلند زد زیر خنده و گفت: دختره ی احمق با چاقو اومده بود منو بکشه...اونم کی؟ منو!!!...پارسا رو!!! وقتی دیدم چاقو رو سمتم گرفته بهش حمله کردم با چند تا حرکت چاقو رو از دستش انداختم.زدمش انقدر که دلم خواست میخواستم از ریخت و قیافه بندازمش
با حرص و لذت گفت: وای خدا...اما هرچی بهش میگفتم که التماسم کنه تا ولش کنم قبول نمیکرد دختره ی احمق قبول نمیکرد میخواستم مثل اونموقع ها التماسم کنه تا ولش کنم اما نه اینبار اصلا عوض شده بود دیگه مهتای اون موقع ها نبود البته هنوزم زبونش به تلخی اونروزها بود ولی اینا برای من مهم نبود وقتی کاملا به حالت نیمه بیهوشی افتاد..یعنی انقدر زدمش که به اون حالت افتاد خواستم باهاش رابطه برقرار کنم که صدای آژیر پلیس اومد و پشت بندش صدای مامورا که میگفتن تسلیم بشم اما مگه به همین آسونی بود اصلحه رو به سمتش گرفتم تا با زجر کشی بکشمش اول یه تیر به شکمش زدم و گفتم: بگو...التماسم کن تا نزنم
اما لباش رو در حالی که داشت درد میکشید جمع کرد نگاهم نکرد دوباره به سمتش نشونه رفتم و اینبار به سرشونش شلیک کردم معلوم بود داره درد میکشه اما هیچی نمیگفت و من از همینش لذت میبردم یه مامور اومد تو و با فریاد گفت اسلحمو بندازم اینبار قلبش رو نشونه گرفتم و اما اون مامور به سر شونم تیر زد و تیری که من شلیک کردم به قلبش نخورد افتادم زمین اونجا پر از مامور شد دقیقا جوری افتادم که مهتا رو میدیم لحظه لحظه درد کشیدنش برام لذت بخش بود
وبعد با گفتن این حرفا خندید میخواستم برم تو یه دل سیر بزنمش اما با وجود ماموری که اون بیرون بود نمیشد..لعنتی مگه مهتا در حقت چه کرده بود؟ حالم ازش بهم میخوره باید حرصم رو یه جوری خالی میکردم بنابرین با مشت کوبیدم تو دیوار دستم خیلی درد گرفت اما یه کم از حرصم خالی شد جناب سروان احمدی اومد بیرون و با دیدنم تو اون وضع گفت: چی کار میکنی مرد؟ خوددار باش
یه نگاه بهش کردم و با حرص گفتم:ببخشید من میرم
گفت: کجا؟ مگه نباید با هم حرف میزدیم
گفتم: میشه برای یه وقت دیگه باشه؟
وقتی حال بدم رو دید گفت: چرا که نه!!!!!
رفتم بیرون دلم هوای مهتا رو کرده بود
******
مهیار با دیدنم گفت: چه خبر؟ کجا بودی؟
خواستم جوابی بهش بدم که متوجه شدم یه تعداد پزشک و پرستار به سمت ICU میرن اونم با عجله به سمت اونجا دوییدم......
یه لحظه خشکم زد و به اون سمت خیره شدم مهیار که جواب حرفش نیمه کاره مونده بود به سمت جهتی که من نگاه میکردم نگاه کرد و وبا دیدن اونا به اون سمت دویید دوییدن مهیار انگار تلنگری بود به منی که سر جام خشک ایستاده بودم دنبال مهیار رفتم و پرستاری که سعی داشت نذاره من و اون بریم تو رو کنار زدم و وارد شدم..مهیار هم دنبالم دویید و هردومون هیچی نمیگفتیم از شیشه به بدن نحیف مهتا خیره شده بودم که با هر وصل شدن دستگاه شوک به بدنش به سمت بالا میومد نفس تو سینم حبس شده بود شروع کردم به گفتن: خدایا نه,اون هنوز خیلی جوونه..خدایا اگه اونو ببری منم میمیرم..خدایا میدونی که مهتا همه ی وجودمه خدایا خواهش میکنم خدایا التماست میکنم به هر چی که تو بگی عمل میکنم حاضرم تمام زنگیم رو بدم اما مهتا رو از من نگیر خواهش میکنم خدا مهتا رو به من ببخش خدایــــــــــــــــــــا
این آخریا دیگه متوجه نبودم که دارم فریاد میزنم یا تو دلم میگم هر کاری میکردم تا مهتا رو واسه خودم نگه دارم نمیخواستم مهتا بمیره چشمام رو بستم با شوک آخر دکتر چشمام رو باز کردم نمیدونم چی شد؟ فقط میدونم خدا انگار صدای فریاد و نالم رو شنید اون خط صاف لعنتی دوباره تبدیل به خط های زندگی شد دستگاه تنفس دوباره شروع کرد به فعالیت و اینها همه نشون میداد این مهتای منه که داره برمیگرده خم شدم رو زمین سرم رو سنگ سرد گذاشتم و در حین سجده گفتم: خدایا شکرت.....
دست مهیار رو شونم حس کردم آروم گفت: بلند شو پسر باید خودتو اماده کنی..مامان اینا دارن میان
و بعد یه نگاه به تخت مهتا انداخت و با یه صدایی که سعی میکرد بغض توشو پنهان کنه گفت: خواهری تورو خدا زود خوب شو...تورو خدا
******
یه زنگ زدم به مامان و گفتم که بیاد بیمارستان تا من و مهیار بریم دنبال خانواده ی مهتا..هنوزم که هنوزه مامان نمیدونه این بلا چرا سر مهتا اومده بهش گفتم مهتا رو دزدیده بودن به خاطر مشکل با من...چیزی غیر از این نگفتم...و حالا نوبت اینه که همین دروغ رو به مادر مهتا بگم میدونم تحمل نداره اگه بگم سایه ی شوم اون پسره دوباره رو زندگی دخترش افتاده در سکوت با هم راه افتادیم و انگار هرکس به این فکر میکرد که چه دروغی به اونا بگه مهناز و آریا و پدر و مادر مهتا همگی با هم رفته بودن مشهد زیارت و امروز روزی بود که برمیگشتن خدایا خودت کمکمون کن
******
تو خونه نشسته بودیم و به صورت های اونا که به ما نگاه میکردن نگاه میکردیم اول از همه مادر مهتا به قیافه ی ما مشکوک شده بود و بعد به نبودن مهتا از ایستگاه راه اهن تا به اینجا کلی سوال پیچمون کرده بودن و هر بار جواب ما این بود: چیزی نشده یه کم خسته ایم
آخر سر مادر مهتا طاقت نیاورد و گفت: پسرم تورو به هرکی که برات عزیزه بگو چی شده؟ نمیدونم چرا دلم شور افتاده
سعی کردم بغضم رو پنهان کنم چشمام رو بستم و یه نفس عمیق کشیدم و به مهیار نگاه کردم سرش رو تکون داد و چشماش رو باز و بسته کرد سرم رو انداختم پایین و گفتم: مهتا
که مادرش پرید وسط حرفم و گفت: مهتا چی؟ تورو خدا بگو
آروم گفتم: یه مشکلی پیش اومده و الان...الان مهتا...
همه چشم به من دوخته بودن و این کار رو برام سنگین تر میکرد سخت بود برام گفتن, لبهام رو که در اثر استرس خشک شده بود با زبونم تر کردم و گفتم: مهتا الان بیمارستانه
همشون با هم گفتن: چی؟
ایبار مهیار به فریادم رسید و گفت: نگران نشید..خوبه...
اما مادرش مهلت حرف زدن به اون نداد و با گریه گفت: وای خدا دیدی گفتم دلم شور میزنه..از اونجا انگار منتظر یه اتفاقی بودم خدایا مهتای من کجاست الان چه اتفاقی براش افتاده؟
بلند شد و ادامه داد: بریم..بریم پسرم الان بریم...بریم من باید ببینم چه بلایی سر بچم اومده؟
مهیار گفت: مامان صبر کن حالت جا بیاد بعد...
اما مامان در حالی که به سمت در میرفت گفت: نه همین الان...من اصلا به فکر این بچه نبودم..هیچوقت بهش توجه نکردم...حتی وقتی اون بلا سرش اومد کمکش نکردم خدایا منو ببخش خدایا من اشتباه کردم الان باید برم بچم بهم احتیاج داره اون سختی زیاد کشیده یه بارم من باید سختی بکشم..خدایا..من باید برم
هیچکس نتونست مادر مهتا رو نگه داره همگی با هم راه افتادیم روز قبل از رفتن اونا به مشهد آریا و مهناز ماشینشون رو خونه ی اینا گذاشته بودن پس دو ماشینه راه افتادیم و رفتیم به سمت بیمارستان و من داشتم و خودم رو آماده میکردم تا به اونا بگم چی شده.....
******
تازه از اتاقی که مادر مهتا رو توش بستری کرده بودیم اومدم بیرون..بیچاره پیرزن نتونست طاقت بیاره و فشارش رفت بالا وقتی مهتا رو تو ICU دید وقتی اومدم بیرون مهناز رو دیدم که داشت گریه میکرد و آریا در حال دلداری دادنش بود اینطرف پدر مهتا نشسته بود در حالی که سرش رو تو دستاش گرفته بود و شونه هاش تکون میخورد به هر کس واقعیت رو نگفتم باید به پدرش میگفتم رفتم کنارش و گفتم: بابا
سرش رو بلند کرد و با چشمای خیس از اشک نگاهم کرد گفتم: میشه چند لحظه بیاید
در حالی که بلند میشد گفت: کاری داری؟
سرم رو تکون دادم و با هم به سمت حیاط بیمارستان رفتیم و من شروع کردم از گفتن اتفاقات این چند وقته.....
******
شکست وقتی بهش همه چیز رو گفتم نزدیک بود پس بیافته وقتی بهش گفتم قرار بوده چه بلایی سرش بیاد زیر لب به پارسا فحش میداد سعی کردم آرومش کنم اما سخت بود..سخت بود به پدری این چیزها رو بگی دستش رو گرفتم و حرکت کردیم یه دفعه شروع به صحبت کرد و گفت: مادرش راست میگه ما در حق این بچه کوتاهی کردیم..
و انگار که من اصلا اونجا نیستم گفت: میخواستم شوهرش بدم تا سعی کنم این ننگ از سرمون بردارم اما نمیدونستم با این کار دارم دخترم رو نابود میکنم کاش انقدر مواظبش میبودم که نذارم اون لعنتی دوباره مزاحمش بشه مگه دختر من چی کار کرده بود که اون عوضی با این همه کینه سراغش اومد خدا لعنتش کنه
و بعد زد زیر گریه حالا حرفای مهتا رو میفهمم که میگفت پدر و مادرم منو نخواستن اما تو ولم نکن...چشمام رو بستم و زیر لب زمزمه کردم: خدایا مهتا رو به من برگردون
******
وقتی پدر مهتا رو تا جای اولیش برگردوندم خودم به سمت نماز خونه رفتم و تا دعا کنم میخواستم تنها باشم و با خدا تو تنهایی حرف بزنم و میخواستم التماسش کنم......
******
وقتی سام به سمت نمازخونه رفت دنبالش رفتم و نگاهش کردم سرش روی مهر گذاشت دقایقی بعد بلند کرد دستاش رو برداشت به سمت اسمون گرفت نمیدونست من اونجام با صدای بلند گریه کرد وضجه میزد ومیگفت: خدا این انصافه من مهتام رو از تو میخوام بزار پیشم بمونه از روز اول که دیدمش عاشقش شدم خداکمکم کن خدا من مهتا رو میخوام خدا به بزرگیت قسمت میدم کاری بهوش بیاد دکتر میگه همه چی دست تو خدا اگه منو به بندگیت قبول داری کاری کن بهوش بیاد خدا اگه بره من میمیرم خدایا حالا که میخواستیم با هم باشیم حالا که عاشقم شده بود خدا کمکش کن خدا
وسرش رو دوباره روی مهر گذاشت هق هق گریش دلم رو به در اورد منم همراه اون گریه میکردم برای خواهرم مهتا که تو اوج جوونی باید این بلا سرش بیاد خدا خودت کمکمون کن
******
از اون روز که مهتا رو آوردیم 10 روز گذشته, مهتا همچنان بیهوشه سام هر روز میره نماز خونه وبه خدا دعا میکنه اونروز همه در حالی که از شیشه اتاق به مهتا نگاه میکردیم وسلامتیش رو زیر لب از خدا میخواستیم احساس کردم حال مهناز بده اینو اریا هم فهمیده بود چون مهناز بد نفس میکشید وعرق کرده بود فوری اونو به همراه اریا بردیم پیش یکی از دکترها و اونام مهناز رو به اتاق عمل بردن این چند روزه مهناز بدجور غصه ی مهتا رو خورده بود با هم پشت اتاق عمل قدم میزدیم که سام هم اومد طبق معمول چشماش قرمز بود مادرم اینا پیش مهتا بودن خدا کنه هردوشون سالم بمونن ساعتی بعد پرستار به اریا نوید پدر شدن رو داد بچشونم که دختره خدا رو شکر مونده مهتا خدایا خودت کمک کن
******
نمیدونستم کجام اونجا خیلی بزرگ بود هیچ کس توش نبود به هر طرف میدوییدم کسی رو نمیدیدم روی زمین افتادم وبه جلوم نگاه کردم تا چشم کار میکرد هیچکس دیده نمیشد یهو وسط اون بیابون یه نوری اومد پایین یه نور خیلی زیبا صدایی که هیچوقت تو عمرم نشنیده بودم بهم گفت: بنده ی من به سوی من بیا
بی اراده و مسخ شده به سمت نور رفتم که یهو صدای زجه هایی منو به عقب برگردوند صدا به گوشم اشنا بود هر لحظه بلند تر میشد فریاد میزد: خدا نه مهتام رو برگردون خدا من بدون اون میمیرم
اون صدایی که از اسمون اومده بود گفت: با من میای یا برمیگردی
سرم رو انداختم پایین صدا گفت: برگرد اونجا یکی هست که به تو احتیاج داره هنوز وقتش نشده بیای برگرد
یه لبخند زدم وبه اون نور که در حال جمع شدن بود نگاه کردم
******
شنبه شب بود که به اصرار همه رو فرستادم خونه اخه میخواستم با مهتا تنها باشم اونروز ظهر وسط سجده وقتی دعا میکردم کسی تو قلبم بهم گفت: مهتا امشب بهوش میاد
به اصرار پرستار رو راضی کردم تا برم تو لباس مخصوص رو پوشیدم ورفتم کنار تخت مهتا چه معصوم خوابیده بود لوله ی اکسیژن تو دهنش بود دستش رو تو دستم گرفتم وگفتم: مهتایی بیدار نمیشی نمیخوای سامت رو خوشحال کنی نمیخوای یه بار دیگه اون چشمای خوشگلت رو ببینم گفتی دوست دارم تموم؟…. مهتا به خدا دلم برای شیطونیات یه ذره شده چشمات رو باز کن ببین نوبت منه بهت بگم دوست دارم
واشک هام رو دست مهتا ریخت سرم رو دستش گذاشتم که احساس کردم دستاش تکون میخوره با خوشحالی بلند شدم وبه دستاش نگاه کردم یه کم که گذشت دوباره تکون خورد و انگاری داره سعی میکنه چشماش رو باز کنه با خوشحالی پرستار رو صدا زدم بیرونم کردن تا معاینش کنن این شرین ترین چیزی بود که تا حالا از خدا گرفته بودم خدایا شکرت
******
چشمام رو باز کردم دور تختم یه عالمه دکتر وپرستار بودن یه لوله تو دهنم بود دکتر با لبخند داشت کارش رو میکرد خسته بودم دوباره چشمام بسته شد
*******
مهتا به بخش منتقل شد انقدر خوشحال بودم که فوری بی توجه به ساعت که 3 صبح بود به همه زنگ زدم وخبرشون کردم مادر مهتا با خوشحالی گریه میکرد وخدا رو شکر میکرد مادر و پدر خودم هم خوشحال بودن وقتی کاملا جابه جا شد بقیه هم رسیدن اما دکتر گفت که فعلا نباید برن ببیننش فقط یه نفر همه با چشم به من نگاه کردن دکتر گفت: همسرش بره تا بعد که بهوش اومد بقیه هم میتونن برن تو
وارد اتاق شدم مهتا اروم خوابیده بود کنارش نشستم و دستش رو گرفتم و تو تاریکی نگاهش کردم سرم رو دستش گذاشتم وخوابم برد
******
چشمام رو که باز کردم سام کنارم خوابیده بود دستام تو دستش بود با تکونی که تخت خورد بیدار شد وگفت: سلام عزیزم بهوش اومدی
به سختی گفتم: سام..من...من..چ..را اینجام؟
یهو یادم اومد: اخ خدا پارسا.. من زندم... سام..
هنوز چشمام سنگین بود دوباره بستمشون صدای باز شدن در اومد و دوباره چشمام باز شد و به بابا و مامان که داشتن میومدن تو نگاه کردم,قفسه ی سینم درد میکرد یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: آخ
سام زود به پرستار خبر داد و اونم یه مسکن بهم تزریق کرد...چند دقیقه بعد از تزریق درد قفسه ی سینم آروم شد..چشمام رو روی هم گذاشتم و دوباره رفتم تو عالم فراموشی
******
وقتی دوباره چشمام رو باز کردم مامان کنارم نشسته بود..دستمو تو دستاش گرفت و گفت: خوبی عزیزم؟
چشمام رو باز و بسته کردم و نشون دادم که خوبم...با چشمام دنبال سام گشتم اما تو اتاق نبود یکم نگاه کردم و به سختی گفتم: سام...
مامان که فهمید دردم چیه گفت: بیرونه عزیزم هرچی سعی کردم نرفت خونه...پرستار گفت باید یه نفر بمونه من خواستم بمونم و هر چی بهش گفتم بره خونه و چون که اینجا اجازه نمیدادن بیشتر از یه نفر بالا بمونه گفت: تو حیاط میمونه..میخوای برم صداش کنم؟
هیچی نگفتم چون نا نداشتم و مامان از جاش بلند شد و گفت: میرم صداش کنم و بیاد پیشت...خودمم زنگ میزنم مهیار بیاد دنبالم
چشمام رو دوباره باز و بسته کردم و مامان رفت بیرون..سرم رو به سمت پنجره چرخوندم و چشمام رو بستم
چند دقیقه بعد گرمی دستی رو روی صورتم حس کردم...چشمام رو باز کردم و بهش نگاه کردم سر جای مامان نشست و نگاهم کرد و گفت: دیگه هیچوقت اینجوری تنهام نذار...میدونی که میمیرم...
بعد آروم گفت: من بالا سرت بیدارم...بخواب عزیزم که دیگه نمیذارم چیزی ما رو از هم جدا کنه...بخواب عزیزم
******
چند هفته از اون موقع گذشت موقع ترخیصم از بیمارستان بود زخمام بهتر شده بود اما خوب هنوز باید مواظب خودم میبودم کبودی های صورتم بهتر شده بود کمرنگ تر واین خیلی خوب بود سام منو برد خونه میگفت: الان همه اونجان
وقتی داشتم لباسام رو میپوشیدم به سام نگاه کردم وبعد به جای گلوله ها که دایره های صورتی رنگ روی سینه و کتف و شکمم بود امروز از سام شنیدم که آخرین جلسه ی دادگاه پارسا چند روز دگس میخوام برم و تف کنم تو صورتش امیدوارم تو زندان بپوسه
وهمراه سام به سمت ماشین رفتم هنوز بچه ی مهناز رو ندیدم ,دختر خواهرم رو, مادرم اینا جلوی پام گوسفندی سر بریدن از دیدن خون میخواستم بالا بیارم دست سام رو چسبیدم و با چشمای بسته از رو خون رد شدم اه حالم بهم خورد وای دلم برای همشون تنگ شده شده بود همشون رو دوست دارم بچه ی مهناز رو هم دیدم اه اه این چقدر زشته زشت وسفید و سرخ انقدر اریا اینا رو اذیت کردم که همه از خنده روده بر شده بودن تا چیزی میگفت که بر ضدم باشه منم به بچش گیر میدادم مامان معتقده از پا قدم اون بچه من بهوش اودم اما من نه تو یکی از اون روزهایی که بیمارستان بودم یه دفعه خواب دیدم خواب همون موقع که تو بیابون داشتم با خدا حرف میزدم وصدای فریاد سام رو شنیدم من میدونم از دعای اونه که خدا برم گردونده میدونم
******
امروز به همراه خانوادم تو جلسه ی دادگاه پارسا شرکت کردم قاضی ازم چیزهایی پرسید و بعد از چند ساعت با توجه به پرونده ی قبلی برای سام 20 سال زندانی برید هرچند از نظرم خیلی کم بود اما همونم خوب بود وقتی داشتن میبردنش بلند شدم سام خواست دستم رو بگیره و نذاره برم جلو ولی من صبر نکردم و به سمت اون دو تا ماموری رفتم که داشتن اونو میبردن رفتم یه نگاه تو صورتش که هنوزم اون لبخند مسخره رو لبش بود کردم و گفتم: خیلی آشغالی
و تو صورتش تف کردم و ادامه دادم: دیدی اون بالا هم خدایی هست...بالاخره نوبت تو هم رسید امیدوارم اون تو از عذاب و درد بمیری امیدوارم سرطان ریشت رو بخشکونه هه شنیدم که مریضی...امیدوارم روحت تو جهنم با خواهرت همنشین بشه
اینجای حرفم که رسیدم خیلی عصبانی شد مثل همون موقع ها و گفت: درباره ی خواهرم چیزی نگو
گفتم: لنگه ی همید اون میخواست برادرم رو نابود کنه اما نتونست تو منو که تو هم نتونستی..خیلی احمقی...خواهرت یه هرزه بود اون با دوست مهیار رابطه داشت..نه با مهیار..اون خیلی پست بود که وقتی برادر من اون واسه ازدواج میخواست اونطور به برادرم خیانت کرد واقعا که هردو لنگه ی هم بودین دو تا آشغال
اون دو تا مامور اونو بردن و سام پشتم ایستاد و دستش رو روی شونم گذاشت و گفت: بریم عزیزم
******
داخل سلول نشسته بود و داشت به گفته های مهتا فکر میکرد...یعنی خواهرش چرا با او این کار را کرده بود ؟ فکر میکرد: نه اونا دارن دروغ میگن..پریسا اینطوری نبود, چرا آخه پریسا؟ نامه ی تو با من چی کار کرد؟
چشمانش را محکم بر روی هم فشار داد و گفت: لعنتی چرا؟
این حرفا و فکر های بود که در این دو سال زیاد به آن فکر میکرد...از حقیقت میترسید و همیشه آخر فکر هایش به این جمله ختم میشد: نه دروغه پریسا اینکارو نکرده...
با صدای مردی سر بلند کرد گنده لات زندان بود همه او را با نام اصغر خان صدا میکردند هیچکس جرات نداشت اورا با نام دیگری صدا کند وگرنه نوچه های اصغر خان له و لورده اش میکردند
پارسا به شدت از او متنفر بود و چون در این دو سال به هر نحوی او را آزار داده بودند رو به اصغر خان کرد و گفت: هان باز چیه اصغر؟ چی کارم داری؟
یکی از نوچه ها فریاد زد: اصغر خان, مگه تو این دوسال کم بهت گوشزد شده
پارسا همچنان به مرد نگاه کرد و گفت: فرمایش
گفت: بلند شو اصغر خان بشینه
پارسا با لحنی که سعی میکرد حرص نوچه را دراورد گفت: اگه بلند نشم؟
نوچه با حرص گفت: با من طرفی
و این جمله آغاز گر دعوا بین انها بود هر دو طرف کم نمی آوردند و مشت بود که بر صورت ها پایین میامد هیچکس نفهمید چه شد؟ فقط همه به پارسا که گوشه ی دیوار افتاده بود نگاه میکردند و کسی جلو نمیرفت همه ترسیده بودند یک نفر فریاد زد: مامورا
و همه سعی کردند متفرق شوند پارسا گوشه ی دیوار زندان داشت جان میداد تا مامور ها رسیدند....
فردا صبح یک خبر با یک مضمون در تمام روزنامه ها به چاپ رسید و آن این بود
پارسا.ا یکی از زندانیانی که به جرم تجاوزبه عنف و شکنجه ی زنان دستگیر شده بود دیروز در درگیری با یکی از زندانیان کشته شد
******
چی کار میکنی مهتا؟
این سام بود که منو صدا کرد
دارم روزنامه میخونم
گفت: بابا من و این بچه ها مردیم از گرسنگی بیا دیگه
روزنامه رو تا کردم و از اتاق اومدم بیرون سامان و سمانه داشتن دنبال هم میکردن و با خوشحالی میخندیدن سامان 6 سالشه و سمانه 8 سالش من وسام به هم لبخند زدیم رفتم تا میز رو بچینم اما از بقیه بگم که مهیار هنوز مجرده دختر اریا ومهناز، رومینا هم دیگه تنها نیست چون یه داداش کوچولو داره به اسم ارمین سامیه هم که ازدواج کرده ولی بچه دار نشده یعنی شوهرش مشکل داره اونا قراره از پرورشگاه یه بچه بیارن دارن مراحل قانونیش رو طی میکنن با صدای بلند بچه ها رو صدا زدم که با باباشون خونه رو رو سرشون خراب کردن هرسه اومدن به سمت میز, سام کنارم نشست و دستش رو رو پشتم گذاشت دوسش دارم اینو با تمام وجودم میگم من خیلی دوسش دارم واز این بابت خدا رو شکر میکنم خدا یا شکرت
پایان


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: