مهتا
رمان
درباره وبلاگ


سلام به وبلاگ خودتون خوش امدید.امیدوارم از این وب خوشتون بیاد!

پيوندها
مدل لباس مجلسی
البرز دانلود
نوجوان ایرانی love for always
paydar ta payedar
dost
شاه ماهی
love(وب خودم)
مجموعه داستان های متفاوت
ردیاب خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان و آدرس eshgheroman.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 10
بازدید هفته : 1
بازدید ماه : 891
بازدید کل : 39443
تعداد مطالب : 102
تعداد نظرات : 57
تعداد آنلاین : 1



نويسندگان
mozhgan

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
سه شنبه 30 خرداد 1391برچسب:, :: 15:8 :: نويسنده : mozhgan

من اون کلمه رو خوب میشناختم..همونی که صاحبش باعث شده بود زندگیم بهم بریزه, همونی که باعث شده بود یک سال تمام حالم بد بشه و دوبار دست به خودکشی بزنم..برای چی برگشته بود, با چه رویی SMS داده بود, واقعا چی فکر کرده بود که نوشته بود: سلام خانومی؟
با حرص و عصبانیت نفس میکشیدم , با صدای سام به خودم اومدم که میپرسید: مهتا عزیزم چیزی شده؟
لبم رو گاز گرفتم و گوشیم رو خاموش کردم و گفتم: نه عزیزم S تبلیغی بود و به سمتش رفتم و دوباره خودم تو آغوشش جا دادم و دستشو دورم گذاشتم واونم یه فشار خفیف بهم وارد کرد و گفت: کوچولوی من
و بعد محکم تو آغوشش فشارم داد, نزدیک بود له بشم واسه همین گفتم: بابا ترکیدم
فشارشو کم کرد و گفت: هروقت ترکیدی خودم جمعت میکنم میدوزمت
از تصور اینکه بترکم و سام داره با یه جارو خاکنداز جمعم میکنه از خنده منفجر شدم و اونم همراه من خندید
اما ای کاش اون خنده ها و اون شب هیچوقت تموم نمیشد...ای کاش...
******
صبح فردا وقتی خطم رو ورشن کردم به دقیقه نکشید که چند تا SMS از همون شماره بهم رسید با متن های مختلف
عزیزم چرا جواب نمیدی؟
من به امید تو به ایران برگشتم
مهتا,خانومی من؟
و...
واقعا از پروییش در عجب بودم صدای زنگ گوشیم نگاهم رو به صفحه برگردوند چیزی در ذهنم جرقه زد جواب دادم: بله؟؟!!
حرفی نزد که گفتم: با چه رویی بهم زنگ زدی؟ عوضی آشغال با چه رویی؟
با یه صدای گرفته گفت: این حرفو نزن مهتا...من عاشقت شدم, میخوام ببینمت
گفتم: برو ننتو ببین...تو یه عوضی نجسی, تو یه کثافتی برو گمشو
و بعد گوشی رو قطع کردم یه لبخند شیطانی زدم میدونستم دوباره زنگ میزنه, کسی که اون بلا رو سر آدم میاره نمیتونه عاشق من شده باشه..امیدوارم بازم زنگ بزنه اونوقته که براش خوب دارم..خوب خوب...یه انتقام متقابل...یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: پارسا متنظرم باش
******
تصمیم گرفتم که به مامان اینا یه سر بزنم به سام زنگ زدم وگفتم میخوام برم خونه ی مامان اینا
گفت: باشه اما زنگ بزن به آژانس مواظب خودتم باش
گفتم: باشه
بعد از قطع کردن یه زنگ به آژانس زدم ودرخواست یه ماشین دادم گفت: تا نیم ساعت دیگه میرسه
تشکر کردم ومنتظر موندم درست نیم ساعت بعد آژانس رسید و من به سمت خونه ی مامان اینا رفتم مامان از دیدنم کلی خوشحال شد اخه خیلی وقت بود که بهش سر نزده بودم..به خاطر سام سعی کرده بودم ببخشمش,چون سام رو دوست داشتم اگه اینطوری نبود واقعا نمیبخشیدمشون اما الان..وقتی مرد مهربونی مثل سام رو داشتم دیگه نمیتوستم بگم از اونا ناراضیم ازم راجب زندگیم پرسید که گفتم: مامانی الان میگم دوسش دارم حداقل صفتش فهمیدگیشه درک بالاشه میدونی مامان هیچوقت اون اتفاق رو نکوبیده تو سرم با اینکه یه خورده زود عصبانی میشه اما خوب.....
مامان خدا رو شکر کرد و رفت تا نهار امده کنه از آشپزخونه داد زد: بابا بفهمه اومدی کلی خوشحال میشه
لبخندی زدم وبه بابا فکر کردم خیلی وقت بود ندیدمش دو ساعت بعد نهار عزم رفتن کردم با خداحافظی اومدم بیرون وقتی از تو خونه اومدم بیرون متوجه بنز سیاه رنگی شدم که شیشه هاش دودی بود و روبروی خونه پارک بود یه کم تعجب کردم اخه اونجا کسی این ماشین رو نداشت سری تکون دادم و گفتم: شاید مهمون یکی از همسایه هاس
اژانس که رسید ومن توش نشستم متوجه شدم بنز هم روشن شد ادرس رو به راننده دادم بنز زودتر حرکت کرد و رفت کمی خیالم راحت شد به راننده گفتم بره واونم به سمت خونه راه افتاد
******
تلفن های پارسا ادامه داشت و منم مثلا داشتم نرم میشدم نمیخواستم چیزی به هیچکس بگم...میخواستم لذت انتقامو خودم بچشم..نوبت من بود که اونو آدمش کنم
اونشب دوباره زنگ زد و منم که سر میز شام بود فورا بلند شدم تا جواب بدم, این سام رو خیلی مشکوک کرده بود فوری داخل اتاق خواب چپیدم و جواب دادم: بله
گفت: به خانومی خودم سلام به روی ماهت بالاخره جواب دادی شوهرت چیکار میکنه؟
گفتم: به تو چه کارت چیه عوضی؟
گفت: کارم، کارم، میخوام ببینمت
گفتم: من علاقه ای به دیدنت ندارم میفهمی
گفت: من دارم مهتای عزیزم
گفت: بیبین پارسا دست از سر من وزندگیم بردار
گفت: باشه اما در عوض یه روز ملاقات با تو قول میدم که دست از سرت بردارم
این همون چیزی بود که من میخواستم با حرص گفتم: برو گمشو
و گوشی رو قطع کردم
باید خطم رو عوض میکردم اینجوری مشکوک میشد...باید کاری میکردم که فکر کنه من نمیخوام ببینمش...از اتاق بیرون اومدم و دیدم سام رو مبل نشسته مشغول دیدن تلوزیونه با گفتن شامتو خوردی به سمتم برگشت و گفت: آره عزیزم مثل همیشه عالی بود
اما قیافش یه کم گرفته بود با یه لبخند گفتم: چیزی شده؟
گفت: نه و بعد دوباره نگاهش رو به صفحه ی تلوزیون دوخت
به سمت آشپزخونه رفتم تا میزو جمع کنم...
کنار سام نشستم و گفتم: سام میشه یه سیم کارت جدید برام بگیری؟
با حالتی که انگاری میخواد مچ بگیره گفت: چرا؟
و مشکوکانه نگاهم کرد در حالی که داشتم زیر نگاه خیرش ذوب میشدم گفتم: خوب یه چند وقتیه مزاحممام زیاد شده, از این آدمهایی الافین که هر روز یه شماره میگیرن و مزاحم میشن خسته شدم
سرم پایین بود و داشتم به این فکر میکردم که سام میخواد چی کار کنه که گفت: خیلی خوب...حالا چرا سرت پایینه؟
سرم رو بلند کردم و گفتم: همینجوری؟
سری تکون داد و مشغول تلوزیون دیدن شد
******
فردا شب با یه سیم کارت دیگه برگشت خونه و گفت: سیم قبلیت رو چی کار کردی؟
گفتم: شکوندمش
ولی دروغ گفته بودم سیم قبلیم رو توی صندوقچه گذاشته بودم, صندوقچه ای که از بچگی داشتمش و هر چیزی که به نظرم جالب میومد تو اون گذاشته بودم, تصمیم داشتم اون رو هم همراه دفترچه خاطراتم رو میز بذارم که سام ببینه..همون روزی که میخوام برم تا انتقاممو از پارسا بگیرم..سرم رو از افکار دیگه خالی کردم و به سام نگاه کردم...با یه لبخند نگاهم میکرد آروم رفتم سمتش و روی نوک پاهام ایستادم و محکم بوسیدمش, خواستم بیام عقب که گفت: همین؟
گفتم: بازم میخوای؟
دوباره رفتم جلو خواستم یه بوس دیگه رو گونش بذارم که سرش رو برگدوند و لباش رو لبام گذاشت...محکم بغلم کرد اینبار مقاومتی نکردم و خودم رو در اختیارش گذاشتم...نمیدونم اما بهم الهام شده بود روزهای خوب داره تموم میشه...حسی مثل همون روزهای قبل از دزدیده شدنم...نمیدونم چرا اما این حس این روزها دوباره با منه
******
فردا صبح که میخواستم برم خونه ی مادرشوهرم دوباره پارسا جلوم سبز شد...نمیدونم آدرس خونه رو از کجا گیر آورده بود, داشتم میرفتم سوار ماشین آژانس بشم که جلوم رو گرفت...با بداخلاقی گفتم: برو اونور
راهم رو کج کردم و تا برم اونور که دوباره جلوم ایستاد و گفت: مهتا چرا گوشیت رو خاموش کردی...بابا به خدا من آدم شدم...میخوامت لعنتی
در حالی که جلوی خودم رو گرفته بودم که نزنمش گفتم: گمشو اونور برو عمت رو بخواه
داشتم میرفتم سمت ماشین که بازوم رو گرفت و نگهم داشت با حرص گفتم: ولم کن عوضی
محکم بازوم رو فشار داد و گفت: مهتا...مهتا..دوباره داری رو اعصابم راه میری و اعصابم رو بهم میزنی..فیلمی که ازت گرفتم رو که یادت نرفته؟..مهتا میدونم خانواده ی شوهرت هیچی از این ماجرا نمیدونن..تو که نمیخوای کسی از این ماجرا چیزی بفهمه..مخصوصا اونا که خیلی رو اینجور مسائل تعصب دارن...تو که نمیخوای زندگی رویاییت بهم بخوره؟
وای خدا داشت اعصابم رو خورد میکرد خواستم چیزی بگم که راننده ی ماشین بوق زد و گفت: خانوم چرا نمیای؟
با آرامش گفتم: الان آقا
و بعد با حرص رو به پارسا گفتم: ولم کن...تو هیچ کاری نمیتونی بکنی؟
حقیقتش ترسیده بودم..این لعنتی اینا رو از کجا میدونست..واقعا نمیخواستم اونا بفهمن چی به من گذشته..با حرص بازوم رو از دستش کشیدم بیرون و به سمت ماشین رفتم...صداش میومد که داشت میگفت: منتظر تماستم
و بعد خندید, خنده ای که حالم رو بهم میزد, سعی کردم زودتر سوار بشم تا صداشو نشنوم..رو به مرد راننده گفتم: آقا هرچه سریعتر به این آدرس لطفا...
******
شب بعد از شستن ظرفا به سمت اتاق خواب رفتم صدای سام تو ذهنم بود(( من در عوض یه روز ملاقات با تو قول میدم که دست از سرت بردارم)) فرصت خوبی بود تا انتقاممو بگیرم, همه چی عوض شده بود من دیگه اون دختر قبل نبودم..دیگه ترسی تو وجودم نبود من دیگه دختر اون روزها نبودم که از پارسا بترسم..وقت این بود که اون زجر بکشه..خط قبلیم رو روشن کردم و شماره ی پارسا رو گرفتم بعد از چند تا بوق برداشت و گفت:سلام..میبینم که دختر خوبی هستی!!!
با حرص گفتم: هیچی نگو...فقط کجا؟
گفت: فردا صبح، ویلای من، تو لواسان، ادرس دقیقترش رو برات اس میکنم
با بد اخلاقی گفتم: تا فردا
بعد گوشی رو قطع کردم هم میترسیدم و هم خوشحال بودم خوشحال از اینکه من بالاخره انتقامم رو میگرم و ناراحت از اینکه نتونم موفق بشم..
به سمت دفتر خاطراتم اومدم تا اینا رو هم بهش اضافه کنم....باید یه نامه برای سام مینوشتم و بهش توضیح میدادم قلم رو تو دستم گرفتم و شروع کردم به نوشتن:
سلام عزیزم
وقتی این نامه رو میخونی من کنارت نیستم...مواظب خودت باش من دارم میرم سراغ اون عوضی, پارسا رو میگم پیداش کردم و میخوام انتقاممو ازش بگیرم...بهم الهام شده از اون خونه سالم بیرون نمیام, دارم میرم ویلاش تو لواسان دوست دارم عشق من
مهتا
ودر نهایت آدرس اونجا رو نوشتم
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:خدایا مواظب سام باش

 

این آخرین جمله ی مهتا بود...
واقعا نمیدونم دردی که تو سینمه رو کجا ببرم..دلم گرفته خسته شدم از این روزگار..چی بگم خدا,به کی بگم این غمو,کجای دلم مخفیش کنم الان 5 روزه زنم, همه کسم...تمام زندگیم تو ICU بستریه الان تو خونم تنهام به هر طرف که نگاه میکنم مهتا رو میبینم همش یاد شیطنت بازیاش میافتم چرا خدا؟ سهم مهتا از این زندگی چرا فقط باید درد و عذاب باشه؟ دیگه کسی نیست بهم بگه گریه نکن, تو بیمارستان وقتی گریه میکردم پدرم بغلم کرد و گفت: مرد که گریه نمیکنه
مگه من دل ندارم..چه جوری بگم نمیتونم عشقم رو ببینم که داره رو تخت بیمارستان با مرگ دست و پنجه نرم میکنه,آخ خدا دیگه دارم منفجر میشم کف اتاق نشستم و گفتم: خدایا...آخه چرا؟؟؟؟
هق هق گریم سکوت تلخ خونه رو شکست تمام اتفاقات این چند روز جلوی چشمام رژه میره از همون روز که اون SMS لعنتی به گوشی مهتا رسید...دقیقا از همون روز بود که متوجه شدم مهتا وقتی گوشیش زنگ میخوره دستپاچس اول توجهی نکردم ولی وقتی این زنگ ها و SMS ها زیاد شد مشکوک شدم تا اون شب که مهتا وقتی گوشیش زنگ خورد رفت تو اتاق خواب..غذام رو تموم کرده بودم دنبالش رفتم داشت با یکی حرف میزد و فحش میداد فهمیدم این هرکی هست داره اذیتش میکنه..شب وقتی مهتا رفت دستشویی گوشیش رو برداشتم واز تو call history تنها شماره ی ناشناسی رو که افتاده بود برداشتم و فوری گوشی رو سر جاش گذاشتم تصمیم گرفتم فردا شماره رو به مهیار نشون بدم ببینم میشناسه یا نه...
******
گوشی رو برداشتم به مهیار زنگ زدم میخواستم ببینم مهتا سالمه یا نه...برداشت صداش گرفته بود با وحشت گفتم: مهتا خوبه؟
گفت: آره..اما وضعش تغییری نکرده
یه جورایی هم خوشحال شدم و هم ناراحت, خوشحال از اینکه اتفاقی براش نیافتاده و ناراحت از بهوش نیومدنش...تماس رو قطع کردم و دوباره رفتم تو فکر اون روزها... فرداش از شرکت به مهیار زنگ زدم با اولین زنگ جواب داد و با خنده گفت: به به داماد عزیز...چه خبرا؟
با بی حوصلگی گفتم: سلام مهیار..میشه بیای شرکت؟ کارت دارم
صداش پر از سوال شد و گفت: چه کار؟
گفتم: مهمه اگه میشه بیا
گفت: حتما تا نیم ساعت دیگه اونجام آدرسو بده؟
بعد از قطع تماس خودم رو با کارهام سرگرم کردم تا مهیار بیاد...طبق گفتش نیم ساعت بعد اونجا بود با ورودش با خنده گفت: خوب آقا داماد ما در خدمتیم...چی شده؟
به سمت جلو خم شدم و در حالی که دستام رو به هم گره میزدم گفتم: مهیار کوتاه خلاصه میگم دلیل اینکه به تو زنگ زدم این بود که میدونم تو خونتون تو نزدیک ترین آدم به مهتا بودی حالا میخوام بدونم تو این شماره رو میشناسی ؟
گوشیم رو که توش شماره رو سیو کرده بودم نشونش دادم...یه کم به شماره ذل زد و گفت: وای خدا..این چقدر برام آشناست...وای..من این شماره رو کجا دیدم..
یه دفعه انگار چیزی یادش اومده باشه فوری گوشیش رو برداشت و مشغول شماره گیری شد..یه کم بعد به شخص اونطرف تلفن گفت:
سلام امیر تو شماره ی پارسا رو یادته؟ اصلا داریش
..........
آره...بگو مینویسم
....
هر لحظه اخماش بیشتر تو هم میرفت فقط آخرین لحظه گفت: ای خوک کثیف
بعدم از اونی که باهاش تماس داشت خداحافظی کرد و برگشت سمتم و گفت: خوب؟ پیداش کردم این شماره ی همون خوک کثیفیه که زندگی خواهرم رو جهنم کرد
با حرص بلند شدم و گفتم: پارسا؟ پس چرا این دختره به من چیزی نگفت
گفت: از چی؟
گفتم: از اینکه این لعنتی داره براش مزاحمت ایجاد میکنه؟
گفت: واقعا نمیدونم..حتما داره مثل اونموقع ها قد بازی درمیاره...بیشتر مواظبش باش..نذار کاری کنه که زندگیش دوباره بهم بخوره اصلا باید به پلیس بگیم اون خوک کثیف یه بار زندگی خواهرم رو بهم زد دیگه نمیذارم
سرم رو تکون دادم و ازش تشکر کردم و از اون روز تصمیم گرفتم هم زودتر برم خونه و هم مهتا رو بیشتر چک کنم و در ضمن به پلیس هم بگم به همه چیز فکر میکردم جز اون کاری که مهتا انجام داد
******
با صدای زنگ گوشیم از گذشته بیرون کشیده شدم...شماره رو نمیشناختم جواب دادم یه مرد بود...
_سلام ببخشید آقای آریان؟
_ بفرمایید خودمم؟
_ از کلانتری تماس میگیرم برای ماجرای همسرتون تماس گرفتم
_ بله در خدمتم
_باید جواب دادن به چند تا سوال به کلانتری تشریف بیارین
_بله خودمو میرسونم
_ پس خدانگهدارتون
با قطع تماس بلند شدم تا برم کلانتری...خیلی دلم میخواست بفهمم اون آشغال چرا اینکارو کرده بود؟؟؟؟


به خاطر ترافیک تو راه همش فکرم به مهتا بود به اینکه الان وضعش چطوره؟ دوباره به مهیار زنگ زدم و اون بازم همون حرفای قبلی رو تحویلم داد هیچکس جز من و مهیار نمیدونست مهتا چرا تیر خورده؟ یعنی هر چی اونا میپرسیدن ما هیچی نمیگفتیم..باز ذهنم به سمت اونروز پرواز کرد...با مهیار فرداش رفتیم اداره ی پلیس و این موضوع رو مطرح کردیم...خیلی زود پرونده ی اون ماجرا به جریان افتاد و طبق گفته ی جناب سروان سعی کردم بیشتر مراقب مهتا باشم, شبش که برگشتم خونه و مهتا کنارم نشست و گفت که براش سیم کارت جدید بگیرم کمی خیالم راحت شد..خوب اینجوری اون مزاحمش نمیشد اما چون اون پلیس ازم خواسته بود هر حرکت مهتا رو بهشون بگم اونم گفتم وهر دوتا خط هم خط قبلی و هم خط جدید مهتا تحت کنترل قرار گرفت...همه چی خوب بود تا اونروز که به خاطر سردرد و خستگی برگشتم خونه..نزدیک ظهر بود که اومدم خونه و با اون نامه و صندوقچه و دفتر خاطراتش رو دیدم..فوری به اداره ی پلیس زنگ زدم و به اونا گفتم نمیدونم چقدر گذشته بود از رفتن مهتا..اونا بهم گفتن که منتظر باشم هیچ کار اشتباهی نکنم اما مگه میشد من نمیتونستم بمونم ببینم که...وای خدا حتی فکرشم برام مشکل همش فکرم میرفت سمت اینکه مهتا الان داره پیش اون عوضی چی کار میکنه نوشته بود میره تا اونو بکشه اما وای مطمئنا قدرت اون به پارسا نمیرسید هر چی باشه پارسا یه مرد بود توان بدنیش از مهتا بیشتر بود بنابرین بدون هیچ گونه توجهی به حرفای پلیسا آدرسو برداشتم و حرکت کردم...سردرد و خستگی یادم رفته بود با گوشیش تماس میگرفتم اما اون جواب نمیداد ترس تمام وجودم رو فرا گرفته بود نمیدونستم باید چی کار کنم چندین بار نزدیک بود تصادف کنم ولی خدا کمکم کرده بود
******
با تمام سرعتی که در حرکتم داشتم یک ساعت بعد اونجا بودم...نفس تو سینه هام حبس شده بود به آدرس نگاه کردم وای خدای من چی میدیدم...محل پر از ماشین پلیس و...نگاهم به سمت یکی از ماشین ها چرخید پیاده شدم...آمبولانس...وای خدایا نکنه...نه به سمت اون ویلا دوییدم نگاه مامورا به سمتم چرخید, دونفرشون به سمتم اومدن تا بگیرنم...یه سری آدم اونجا جمع شده بودن..با فریاد گفتم: برین کنار لعنتیا زنم اونجاست
جناب سروان احمدی اومد جلو و گفت: ولش کنین.
اونم اینجا بود به سرعت رفتم جلو و گفتم: مهتا...خانومم کجاست؟
جناب سروان سرش رو انداخت پایین نگاهم به سمت در چرخید یه مامور نمایان شد داشت یه برانکارد رو میاورد...چی میدیدم؟ به سمت برانکارد هجوم بردم...وای مهتا,اونجا چی کار میکرد,کنارش راه رفتم و گفتم: مهتا...خانومم چشمات رو باز کن...منو نگاه کن...مهتا عزیزم تو رو خدا
اشک همون مزاحم لعنتی داشت جلوی چشمام رو میگرفت ولی من با فریاد بیشتری مهتا رو صدا میکردم سه نفری سوار آمولانس شدیم احساس کردم یه تکون کوچیک خورد انگار میخواست چیزی بگه در حالی که اشکام رو پاک میکردم سرم رو کنار گوشش بردم به سختی گفت: س..سام..دو..س..ت دارم
و بعد چشماش رو بست...با فریاد گفتم: مهتا مهتا عزیزم نه...مهتا..آقا تورو خدا سریع تر خواهش میکنم..مهتا
اون دو مامور همراه مهتا تمام تلاششون رو میکردن تا اونو زنده نگه دارن, ماسک اکسیژن رو دهنش قرار گرفت,بالاخره به بیمارستان رسیدیم و مهتا رو فورا به اتاق عمل بردن..پشت در اتاق عمل عصبی راه میرفتم و با گریه میگفتم: خدایا تو که بزرگی تو که عزیزی تو رو به تمام بزرگی و عزیزیت قسم مهتا رو از من نگیر... خواهش میکنم...تو که میدونی من بی اون هیچم من مهتام رو سالم میخوام ازت..خدایـــــــــــــــــ ـا
گوشیم زنگ خورد از تو جیبم کشیدمش بیرون مهیار بود خدایا جواب اینو چی میدادم؟ بهش میگفتم خواهرت کجاست؟ جواب دادم:
_ سلام سام
_ سلام مهیار
صدام بغض داشت و مهیار هم اینو فهمیده بود چون با یه لحن مشکوک پرسید: اتفاقی افتاده؟
نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و با گریه گفتم:مهتا.....
سراسیمه پرسید: مهتا چی پسر؟ چی شده؟
نمیدونستم بهش چی بگم واسه همین با گریه گفتم:بیا بیمارستان....خودت میفهمی
مهلت گفتن چیزی رو بهش ندادم و گوشی رو قطع کردم به دیوار تکیه دادم و با گریه گفتم: خدایا...اگه مهتا از این در زنده بیرون بیاد به عظمتت قسم قول میدم قدرشو بیشتر از اینی که هست بدونم..خدایا قول میدم...قول میدم
سرم روی دستام گذاشتم و گریه کردم..یه گریه از ته دل...انقدر دلم پر بود و که اون لحظه به هیچ چیز جز مهتا فکر نمیکردم
******
یه دستی روی شونم خورد و سرم رو بلند کردم از میون اشکایی که صورتم رو خیس کرده بود و راه چشمام رو بسته بود به مهیار نگاه کردم وقتی چشمای خیس از اشکم رو دید گفت: چی شده مرد؟ مهتا تو اتاق عمل چی کار میکنه؟
باز شدن در اتاق عمل مهلت هیچگونه حرفی رو بهم نداد چشمم به سمت دکتر چرخید که در حالی که داشت کلاهشو از سرش بیرون میکشید داشت میومد بیرون...به سمتش دوییدم و مهیار هم دنبال من, با گریه گفتم: دکتر چی شد؟
یه لبخند آرام بخش لبش رو پوشوند و گفت: بخیر گذشت.....


 


نظرات شما عزیزان:

بارن
ساعت10:31---1 تير 1391
سلام گلم
لینکت کردم
بازم وبم بیا عزیزم


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: