مهتا
رمان
درباره وبلاگ


سلام به وبلاگ خودتون خوش امدید.امیدوارم از این وب خوشتون بیاد!

پيوندها
مدل لباس مجلسی
البرز دانلود
نوجوان ایرانی love for always
paydar ta payedar
dost
شاه ماهی
love(وب خودم)
مجموعه داستان های متفاوت
ردیاب خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان و آدرس eshgheroman.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 4
بازدید دیروز : 10
بازدید هفته : 4
بازدید ماه : 894
بازدید کل : 39446
تعداد مطالب : 102
تعداد نظرات : 57
تعداد آنلاین : 1



نويسندگان
mozhgan

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
سه شنبه 30 خرداد 1391برچسب:, :: 15:5 :: نويسنده : mozhgan

مهممون نا خونده ای که داشت میومد اولین چیزی که بهم داده بود کلی استرس بود
تا نزدیک ظهر کلی راه رفتم و خدایا با این بچه چی کار کنم دیگه به سمت ویلا راه افتادم تا به رز زنگ بزنم...باید با اون مشورت میکردم...واقعا گیج شده بودم...چی کار باید میکردم...نمیدونستم...این بچه..یعنی من داشتم مامان میشدم...مادر شدن یه کلمه ی جدید بود برام...یعنی من تلاش میکردم تا یه زندگی دیگه رو ایجاد کنم...یکی رو به این دنیا بیارم...این یعنی مفید بودن...این یعنی خدا خیلی دوسم داره که چنین لطفی رو نصیبم کرده...وای خدایا شکرت...اما..سام...با سام.. با سام چی کار میکردم...وای خدایا چه جوری...یعنی باید برگردم پیشش...وای خدا منو که ببینه تیکه بزرگم گوشمه...گوشیم رو درآوردم...شماره رو رز رو گرفتم..اما رد میزد....هرچی من میگرفتم اون رد میزد...موندم و 10 دقیقه بعد دوباره گرفتم...برداشت...با ناراحتی گفتم: رز
وسط حرفم پرید و گفت: وای مهتا...نمیدونی که چی شد؟..سام اینجا بود
گفتم: چی؟؟؟سام؟؟؟
گفت: آره..اومده بود اینجا..یعنی الان چند روزه که میاد پیشم...به من شک کرده میگه تو میدونی زنم کجاست؟
گفتم:آخه..غیر ممکنه...اون تو رو از کجا پیدا کرد...
گفت: نمیدونم..فکر کنم از مهناز گرفته
اصلا یادم رفته بود که میخواستم بهش چی بگم...با ناراحتی گفتم: حالا چی کار کنم...
گفت: نمیدونم فعلا تو همون ویلا بمون...تا یه کم...
اما حرفش ادامه پیدا نکرد...چون یه دفعه یه صدایی اومد و گوشی قطع شد
دوباره گرفتم اما هی میگفت: دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد
دوباره و دوباره اما هربار اُپراتور همون جواب مسخره رو تحویلم میداد...نمیدونستم چی کار کنم فقط خدا خدا میکردم اونی که فکر میکردم نباشه...
******
امروز جلوی این دختره دراومدم...رز صفوی...داشت با گوشیش صحبت میکرد..اما تا منو دید گوشیش از دستش افتاد...اولش رفته بودم پشتش تا ببینم چی میگه...انقدر آروم صحبت میکرد که از بین حرفاش فقط مهتا و ویلا رو فهمیدم...هومممم حالا مونده تا بفهمم ویلا تو کدوم شهره...یه ساعت پیش هم اومده بودم محل کارش...اما هیچی نگفت...مارمولک میدونسته مهتا کجاست برای من فیلم بازی میکنه...وقتی اسم مهتا رو شنیدم رفتم جلوش...از ترس خشکش زد...با حرص گفتم:منتظرم
با پرویی جواب داد: چی بگم
گفتم: خودتو به اون راه نزن...حرفات رو شنیدم...ویلاتون کجاست؟
آشکارا دیدم رنگش پرید اما دوباره حالش جا اومد و گفت:من نمیدونم آقا...مزاحم نشین
و راهشو گرفت و رفت....این اینجوری آدم نمیشه...باید بترسونمش
******
شب درست تو ساعتی که میدونستم پدر و برادرش خونه هستن رفتم دم در خونشون...زنگ رو زدم...صدای یه پسر جوون اومد که میپرسید: کیه؟
گفتم: ببخشید منزل صفوی؟؟؟
گفت: بفرمایید
گفتم: با خانوم رز صفوی کار دارم...یکی از همکاراشون هستم
صدا گفت: بله یه لحظه
چند دقیقه بعد در حیاط باز شد و من رفتم تو...اونم در حالی که برادرش با هاش بود اومد تو حیاط...وقتی منو دید واقعا جا خورد...سلام کردم و اول موضوع یکسری پرونده رو الکی گفتم و رز هم که میدونست من دارم الکی میگم گفت: آراز جان اون پرونده ای که رو میزمه رو برام میاری..ببینید آقای احمدی...موضوع اون پرونده فوق العاده سنگینه
آراز که مطمئن شده بود مشکلی نیست به سمت خونه رفت, رز که دید برادرش رفته با بدخلقی گفت: چیه چی کار داری؟
گفتم: درست صحبت کن...من همسن تو نیستم...در ضمن زود بگو مهتا کجاست..به خداوندی خدا قسم نگی همین الان جلوی خانوادت آبروت رو میبرم...
تهدیدم کارساز شد و با غیض گفت: شماله...تو ویلای ما..محمود آباد...
وبعد آدرس رو بهم گفت
در نهایت گفتم: کلید!!!
گفت: چی؟
گفتم: توقع نداری که برم در بزنم...میدونی که مهتا کله شق تر از این حرفاست که درو رو من باز کنه...
گفت: اما..اما
گفتم: کلید...وگرنه
گفت: خیلی خوب صبر کن برات بیارم...همون موقع برادرش اومد و پرونده رو به رز داد..رز سریع پرونده رو گرفت و گفت: مرسی آراز و پرونده رو به من داد...آراز برگشت و رز همرفت تا کلید رو بیاره...
******
صبح زود به سمت شمال روندم...تا چند ساعت دیگه دستم به مهتا کوچولوم میرسید...کوچولوی شکاک من...منتظرم باش

 

صبح که از خواب بیدار شدم..یه نگاه به دور و برم کردم...اما فرصت پیدا نکردم که یک دقیقه سر جام بشینم چون دوباره بالا آوردم...آخ تو این چند روزه انقدر بالا آوردم که حس میکنم میخوام با دفعه ی بعدی معدم رو بالا بیارم...آروم زیر لب گفتم: کاش یه نفر اینجا بود تا بهش تکیه بدم
دروغ چرا دلم برای سام تنگ شده بود...دلم میخواست اینجا بود و بهش میگفتم: داری بابا میشی
دستی به شکمم کشیدم و گفتم: مموشی مامان...هنوز نیومده داری آتیش میسوزونی...بابا مامان مرد از بس بالا آورد
خندم گرفت و گفتم: مهتا از بس تنها بودی دیوونه شدی...وای مامان اینا کجان...دلم براشون تنگ شده
لباسم رو عوض کردم و رفتم پایین....هیچی نمیکشیدم بخورم...ولی برای اینکه مموشی مامان رشد کنه یه لقمه برای خودم گرفتم و خوردم...بعدش لباس پوشیدم تا برم لب دریا...
******
ماشین رو یه گوشه دورتر از ویلا پارک کردم...نمیخواستم منو ببینه...آروم آروم به سمت ویلا رفتم...در حیاط رو باز کردم...یواش یواش به سمت ویلا رفتم...در ویلا رو هم باز کردم...کسی تو سالن نبود...رفتم تو..به همه جا سرک کشیدم..بالاخره تو یکی از اتاق های بالا وسایلاش رو پیدا کردم...خودش تو ویلا نبود..همونجا موندم تا پیداش بشه
******
آروم آروم تو ساحل قدم میزدم و به موجهای دریا نگاه میکردم..انگار برای اومدن به دریا عجله ی خیلی زیادی داشتن...انگار میومدن تا ساحل رو ببوسن و برن...خیلی راه رفته بودم خسته شدم...راه برگشت رو در پیش گرفتم...باید میرفتم ویلا...رفتم تو فکر...اگه سام الان اینجا بود چی میشد..حتما میکشتم...وای حتی تصورش هم خنده داره...داشتم برای خودم سر به زیر راه میرفتم که یهو خوردم به یه توده ی محکم...به جلوم نگاه کردم..یه پسر جوون..که با پرویی بهم خیره شده بود...وقتی دید نگاهش میکنم...یه تای ابروش رو داد بالا و لبخندی زد...اخم کردم و گفتم: معذرت میخوام
و رد شدم اما اون دست بردار نبود دنبالم راه افتاد و گفت: میدونی همین الان داشتم فکر میکردم اگه خدا یه دختر خوشگل جلوم بذاره چی میشه؟؟؟مثل اینکه خیلی دوسم داره که فوری به حرفم گوش کرد
جوابش رو ندادم یه بار جواب یه عوضی تر از اون رو داده بودم تاوانش رو هم پس دادم...حداقل چیزی که یاد گرفته بودم این بود که جواب این جور آدم ها رو نباید داد...پسرک همینطور دنبالم بود یه ریز حرف میزد...دیگه کم کم داشتم از دستش کلافه میشدم...ولی اون ول کن نبود آخر سر وقاحت رو به حدی رسوند که جلوم پیچید و شمارش رو به سمتم گرفت...نگاهش کردم قیافه ی آنچنانی نداشت...تیپ و قیافشم که وحشتناک بود...مثلا میخواست به مد و قشنگ باشه اما تنها چیزی که نشده بود همینا بود...راهمو دوباره کج کردم که برم که دوباره جلوم ایستاد...چشمام رو هم گذاشتم و گفتم: برو کنار...
گفت: نه خانومی اول اینو بگیر بعد
وای خدایا بازم اون کلمه مسخره...صدامو بلند کردم و دستم رو گرفتم بالا و گفتم: کوری؟؟؟..اینو نمیبینی؟؟؟
وبه حلقه ی تو دستم اشاره کردم
دستش رو انداخت پایین ولی گفت: الکیه دیگه...
میخواستم جواب ندم اما حرصم گرفت و گفتم: میری کنار یا چنان بزنمت که بچسبی به شنا...بچه پرو هنوز سیبیلاش در نیومده دنبال دختر بازیه..گمشو اونور
لبخند رو لبش محو شد و رفت کنار و گفت: بیا برو بابا..فکر کرده چه تحفه ایه حالا!!!!
گفتم: معلومه واسه همین تحفه داشتی خودتو خفه میکردی که شمارتو بگیره...برو..برو هنوز وقت این کارا نیست برات...برو
راه افتاد و رفت..اما صدای غر غراش هنوز میومد اهمیت ندادم و به سمت ویلا رفتم...
******
وارد ویلا که شدم لباسم رو آویزون کردم...نمیدونم چرا اما دلم یه گواهی بد بهم میداد...حس میکردم یه اتفاقی در شرف وقوعه..اما چه اتفاقی خدا داند..به سمت آشپزخونه رفتم تا یه غذای خوشمزه برای مموش درست کنم...به خودم اگه بود چیزی نمیخوردم اما من الان مسئول یه نفر دیگه هم بودم...تصمیم گرفتم یه غذای ساده درست کنم...بنابرین اول به سمت یخچال رفتم..
******
آروم آروم از طبقه ی بالا اومدم پایین صداش از آشپزخونه میومد...داشت انگاری شعری میخوند...به سمت در رفتم تا قفلش کنم...امکان داشت در بره...به سمت اُپن رفتم...داشت کنار گاز غذا درست میکرد...نگاهش کردم و زیر لب گفتم: دلم برات تنگ شده بود خانوم کوچولو اما الان وقت چیز دیگه ایه
******
کنار گاز ایستادم...داشتم یه کم پیاز سرخ میکردم...میخواستم کمش کنم که خاموش شد...برگشتم تا کبریت رو از کنار پنجره بردارم که یه دفعه هیکل سام رو دیدم که به اُپن تکیه داده یه لبخند رو لبشه...از ترس یه جیغ زدم و رفتم عقب...با همون لبخندش گفت: چطوری خانوم کوچولو؟؟؟
عقب عقب رفتم و گفتم:سس..سام..تتتت..تو اینجا؟؟؟
گفت: آخی ترسیدی خانومی؟؟؟؟
این از کجا منو پیدا کرده بود...اگه رز بهش کلید رو داده بود پس چرا به من گفته بود...وای خدا حالا چی کار کنم...
اومد داخل آشپزخونه...وبه سمتم اومد...منم همزمان با حرکت اون میچرخیدم....به معنای واقعی کلمه ترسیده بودم...
آروم اما با حرص گفت: چرا مهتا؟؟؟جشنی که برات گرفته بودم رو خراب کردی؟؟؟با هزاران ترفند میخواستم برات جشن تولد بگیرم...اما تو...
به سمت در فرار کردم...اون لحظه واقعا ازش ترسیده بودم...دستگیره درو چرخوندم اما قفل بود..نامرد فکر همجاشم کرده بود..برگشتم به سمت پشتم...داشت بهم میرسید..جیغ کشیدم وبه سمت پله ها رفتم اما رو پاگرد منو گرفت و نگهم داشت..با التماس گفتم: سام هر چی میخوای بزن تو صورتم اما...
با چک سام ساکت شدم..دیدم اگه دفاع نکنم این نمیذاره حرف بزنم...یه لگد زدم تا ولم کنه..دستشو انداخت تا پامو بگیره که تعادلم رو از دست دادم و از اون بالا پرت شدم پایین و کمرم محکم به پله ها خورد احساس کردم دل و رودم به هم پیچید فریاد زدم:
آی ای ای ای آخ خــــــــــــــــدا
و زدم
زیر گریه، سام با عجله به پایین اومد و دسپاچه گفت: چی شد؟
گفتم: آخ خدا دلم
اومد بلندم کنه تا دستشو زیر کمرم گذاشت...دستشو گرفتم و فریاد زدم:نه....نه آخ خدا
اما سام بی توجه به فریاد هام بلندم کرد وگفت: باید ببرمت دکتر اینجوری که نمیشه
فریاد هام به جیغ تبدیل شد به لباس سام چنگ زدم وجیغ زدم: سام بزارم زمین...ترو خدا...بزارم زمین
اما گوش نکرد و راهشو ادامه داد تا ماشین مدام داد میزدم: آخ خدا دلم وای خدا به دادم برس
گریه میکردم کم کم احساس سستی بهم دست داد احساس کردم شلوارم گرم شده ودیگه چیزی نفهمیدم

گیج شده بودم..نمیدونستم باید چی کار کنم...با صدای گریه ی مهتا به خودم اومدم...وای خدای من, من چی کار کردم؟...اومدم بغلش کنم که نذاشت...آخه من که نمیخواستم...بلندش کردم و بردمش سمت ماشین...داغی چیزی رو که داشت تو دستام و بدنم پخش میشد رو حس میکردم...وای خدای من..خون...خون قرمز رنگ تمام لباس و دستام رو گرفته بود...مهتا رفته رفته داشت بیهوش میشد...صدای ناله هاش هر لحظه ضعیف تر میشد...واقعا ترسیده بودم...به سرعت به سمت بیمارستان روندم...وقتی رسیدیم دیگه به طور کامل بیهوش شده بود...بغلش کردم...هنوز خونریزی داشت...با ترس گریه میکردم و زیر گوشش میگفتم: مهتایی....عزیز دلم...تورو خدا تحمل کن...الان میبرمت پیش دکتر....عشق من...تورو خدا
مهتا رو به دکتری که به سمتم میومد سپردم وخودمم دنبالش رفتم...رفتن به سمت یه اتاقی...دنبالشون رفتم اما یه پرستار جلوم رو گرفت...با کلافگی در حالی که اشکام بند نمیومد...دستی تو موهام کشیدم...پرستاره سعی میکرد آرومم کنه...اما من واقعا اون لحظه فقط دلم میخواست مهتا سالم بمونه...
نمیدونم چقدر گذشت اما برام به اندازه ی یه قرن بود...تا اینکه دکتر اومد بیرون و گفت: خطر از سرش گذشت اما...
با ترس گفتم: اما چی دکتر؟؟
گفت:بچه...سقط شد
با حالت سوالی گفتم: بچه؟؟؟
گفت: بله...خانمتون...باردار بودن...بهتون نگفتن..در هرصورت مواظبشون باشید...چون اگه یه خورده ضربه محکم تر بود...ممکن بود رحمشون رو برداریم....اما الان خدا رو شکر خودش سالمه...
و بعد دستشو رو شونم گذاشت و گفت: بهتره بری خونه و این لباس رو عوض کنی....بده جلوش با این لباس ظاهر بشی
هیچی نگفتم و دکتر در حالی که به شونم یه فشار خفیف وارد میکرد منو با افکارم تنها گذاشت این وسط یه چیزی تو ذهنم میچرخید...بچه...من..داشتم بابا میشدم...ولی حالا اون سقط شده بود...آخ مهتا کاش بهم میگفتی...ای دستت بشکنه سام آخه این چی کاری بود کردی...ولی ولش کن...مهم مهتای عزیزمه که سالمه...من میتونم دوباره بابا بشم...مهم عشقمه که سالمه...تصمیم گرفتم برم ویلا تا لباسم رو عوض کنم...به قول دکتر خوب نبود اینجوری جلوش ظاهر بشم
******
چشمام رو که باز کردم...سام رو کنار خودم دیدم...در حالی که دستم تو دستش بود خوابیده بود..هوا هم روشن بود...البته میشد گفت داشت روشن میشد...یه تکونی به خودم دادم که جابه جا بشم...اما هم دلم درد گرفت و هم اینکه سام از خواب بیدار شد...چشمام رو بستم و دستم رو از دستش بیرون کشیدم و دلم رو گرفتم و با ناله گفتم: آخ
سام آروم گفت: مهتا
با بغض گفتم: بچ..بچم
سرش رو انداخت پایین و چیزی نگفت...به سرمی که تو دستم بود نگاه کردم...آه لعنتی...نمیخواستم به این فکر کنم که سقط شده باشه...نمیخواستم...لعنتی...با گریه گفتم: کار خودتو کردی؟
خواست حرفی بزنه که گفتم: خفه شو...همش تقصیر تو بود...من که داشتم بهت میگفتم باردارم...بزار توضیح بدم...اما تو چی کار کردی...بازم منطقت شد عین مردهای عصر هجر....فکر میکنی همه چی تو اون زور لعنتی خلاصه میشه...حالم ازت بهم میخوره...برو بیرون
از جاش تکونی خورد و گفت: مهتا
گفتم: برو...برو نذار چیز دیگه ای بگم....برو نمیخوام بینمت
بلند شد و رفت بیرون...با اینکه برای اولین بار بود که داشتم بچه دار میشدم و تازه اولاش بود اما یه حس خاص نسبت بهش داشتم برگشتم...هق هق گریم به هوا رفت...تنها چیزی که میتونست آرومم کنه گریه بود..فقط گریه...نمیدونم چقدر گریه کردم اما انقدر که دوباره خوابم برد
******
بیدار که شدم خورشید وسط آسمون بود...سام کنار پنجره بود و داشت بیرون رو نگاه میکرد...چرخیدم و گفتم:آب....آب میخوام
سام به سرعت به سمتم برگشت و بعد به سمت یخچالی که گوشه ی اتاق بود رفت ویه لیوان آب برام ریخت و آورد...گرفت جلوی دهنم و گفت:بخور عزیزم
یه کم که خوردم لیوان رو با دستم پس زدم...به سام نگاه کردم..با ناراحتی بهم نگاه کرد و گفت: خوبی؟....
باز یاد اون بچه ی از دست رفته افتادم و اما سعی کردم خودمو کنترل کنم...مموش مامان برای همیشه رفته بود...بغضم رو قورت دادم و گفتم: بریم خونه
همون موقع دکتر اومد تو وگفت: اه حال این خانوم جوان چه طوره؟
به آرومی گفتم: خوبم دکتر
گفت: خوبه خوبه
گفتم: دکتر....من میخوام برم خونه
گفت: نه دخترم تو خیلی آسیب دیدی فقط اگه ضربه یه کم شدید تر بود امکان داشت رحمت رو برداریم اما خدا رو شکر آسیب در اون حد نبوده حالا هم مثل یه دختر خوب سر جات استراحت کن
سام گفت: دکتر تا کی باید بمونه؟
دکتر جواب داد :تا فردا اگه مشکلی پیش نیاد میتونه مرخص بشه اما خوب باید مواظب خودش باشه
و یه لبخند به من زد وگفت: فعلا خانوم جوان
و رفت سر جام آروم گرفتم و به راهرو خیره شدم سام گفت: عزیزم منو میبخشی؟؟؟
جواب ندادم گفت: به خدا من میخواستم بگیرمت نشد
حرفی نزدم و سرم رو انداختم پایین...کلافه بود...آروم راهشو به سمت بیرون کج کرد...دم در گفت: من همین بیرونم کاری داشتی صدام کن
و رفت بیرون....
******
رفتم تو حیاط بیمارستان...یه سیگار از تو جیبم کشیدم بیرون و روشنش کردم...مهتا منو نمیبخشید...نمیدونستم چی کار کنم...اینجا بود که احتیاج داشتم آریا پیشم باشه...اگه اون بود خیلی کمکم میکرد..خیلی
******
فردا صبح مرخص شدم دکتر که معاینم میکرد گفت که خیلی مراقب خودم باشم چیزهای مقوی بخورم و به سام هم کلی سفارش کرد تا مراقبم باشه تو ماشین هر دو ساکت بودیم به ویلا که رسیدیم گفت: گلم همینجا بشین برم وسایلت رو بیارم خوب؟
هیچ عکس العملی نسبت به حرفش نشون ندادم سام هم به داخل ویلا رفت تا وسایلم رو بیاره هوا تازه یه کم خنک شده بود ولی نمیدونم چرا سردم شده بود وقتی که سام برگشت آشکارا میلرزیدم وقتی منو تو اون وضع دید اول کمکم کرد پالتوم رو بپوشم وبعد روم دو تا پتو مسافرتی انداخت خیلی زود بخاری رو هم روشن کرد دقایقی بعد گرم شده بودم سرم رو به شیشه تکیه دادم کم کم گرما باعث شد به یه خواب عمیق فرو برم یه خواب لذت بخش....واقعا میچسبید تو اون اوضاع...

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: