مهتا
رمان
درباره وبلاگ


سلام به وبلاگ خودتون خوش امدید.امیدوارم از این وب خوشتون بیاد!

پيوندها
مدل لباس مجلسی
البرز دانلود
نوجوان ایرانی love for always
paydar ta payedar
dost
شاه ماهی
love(وب خودم)
مجموعه داستان های متفاوت
ردیاب خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان و آدرس eshgheroman.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 7
بازدید دیروز : 10
بازدید هفته : 7
بازدید ماه : 897
بازدید کل : 39449
تعداد مطالب : 102
تعداد نظرات : 57
تعداد آنلاین : 1



نويسندگان
mozhgan

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
سه شنبه 30 خرداد 1391برچسب:, :: 15:0 :: نويسنده : mozhgan

یه مدتی بود که سام کلا دیر میومد خونه....دوباره همون راه و رویه ی قبل رو در پیش گرفته بود....تصمیم گرفتم بی تفاوت باشم...اینجوری بهتره..اگه اون اینو میخواد منم حرفی ندارم...کلا اصلا تو این مدت کم میدیدمش...شب وقتی من میخوابیدم میومد و صبح وقتی من بیدار میشدم نبود....گاهی فکر میکنم اصلا شاید خونه نمیاد...میترسم از اینکه سام هم ولم کنه...اگه اونم ولم کنه دیگه کسی رو ندارم...مهتا خره آدم باش...از بس تو خونه ای فکر و خیال میزنه به سرت دیوونه شدی...خوب کارش زیاده حتما...اون تورو ول نمیکنه...اون بهت قول داده...امشب هم مثل شب های قبل روی مبل نشسته بودم خسته از برنامه های تکراری تلوزیون داشتم کتاب میخوندم...یه کتاب روانشناسی بود...انگاری نویسنده اینو فقط برای من نوشته بود...محو کتابه شده بودم که برق رفت....همیشه از اون بچگی برق که میرفت از ترس یه گوشه جمع میشدم...اونشبم همینطور بود با رفتن برق یهو احساس ترس کردم...یه دفعه یه صدایی از سمت پنجره اومد...واقعا ترسیده بودم...نزدیک بود خودمو از ترس خیس کنم....بر خلاف دفعه های قبل بلند شدم ایستادم...کورمال کورمال به سمت پنجره رفتم..کسی تو خیابون نبود...گهگاهی ماشین های گذری عبور میکردن...بدتر از همه اینکه چیزی که منو متعجب مبکرد این بود که همه ی خونه های اطراف برق داشتن..به سمت در رفتم و مانتوم رو پوشیدم حتما عیب از کنتور خونه ی ماست...آروم آروم پله ها رو رفتم پایین...10 پله ی آخر بود که احساس کردم دو نفر تو پارکینگن...یکیشون نزدیک در ایستاده بود و اون یکی وسطای پارکینگ...همسایه ی طبقه ی اول که نبود و طبقه دومیا که مسافرت رفته بودن و اون دو طبقه هم که نمیدونم چرا بیرون نیومده بودن...از ترس نزدیک بود بزنم زیر گریه...اومدم یواش برم بالا که بقیه رو خبر کنم که یکیشون منو دید و به رفیقش گفت: یکی اونجاس محمد...جلد باش...
اونم سریع به سمت پله ها اومد با ترس گوشه ی پله ها مچاله شده بودم و داشتم دعا میخوندم...اون یکی داشت بالا که صدای سام اومد: کی اونجاست؟..تو کی هستی؟؟؟
اون مرده گفت:ما مهمونای طبقه اولتون هستیم..برادرم هم داره میاد...
به سرعت بلند شدم و به سمت سر پله ها رفتم و گفتم: سام دروغ میگه... اینا دزدن...همسایه طبقه پایینی اصلا خونه نیست
یه دفعه با این حرفم اونی که نزدیک در بود..سام رو هل داد و در رفت...اون یکی هم خواست در بره که سام گرفتش....حالا که چشمام به تاریکی عادت کرده بود میدیم که با هم درگیر شدن...با ترس و لرز رفتم پایین...کنتور رو که نزدیک پله بود رو روشن کردم...برق پارکینگ وصل شد...حالا سام رو میدیدم که دستای اون یکی رو گرفته بود....به نظر یه پسر 20 ساله میومد...آخه هیکلش کوچیک بود...سام بلندش کرد...هیکل سام از اون خیلی گنده تر بود...کوبیدش به دیوار و گفت: مهتا زنگ بزن به پلیس
همون موقع همسایه ی طبقه بالا که از سر و صدا اومده بودن پایین به کمک سام رفتن...تو دلم گفتم: حالا هم نمیومدین...گوشی سام رو از تو جیبش برداشتم به پلیس زنگ زدم
******
تو حال نشستم به اتفاقاتی که افتاده بود فکر کردم...ظاهرا برای دزدی از طبقه ی اول اومده بودن...که با اومدن من همه ی نقشه هاشون نقش بر آب شد...سام اومد کنارم نشست و گفت: چرا نمیای بخوابی
نفسم رو بیرون دادم و گفتم: خوابم نمیبره
بغلم کرد و گفت: چرا؟
خودمو کشیدم بیرون و گفتم: همینجوری
گفت:چرا اینجوری میکنی؟؟؟بیا اینجا...
گفتم: ولم کن سام...خسته شدم..روز شبم همش تو این خونه داره سر میشه...خسته شدم از بس اینجا نشستم...دلم به تو خوش بود که شبا زود میای...اما الان دیگه اونم ازم دریغ کردی...اه خسته شدم
گفت: خوب..کار دارم تو شرکت
گفتم: کار...کار...کار...خسته شدم..منم آدمم به خدا
و به سمت اتاقی که اتاق مهمانش کرده بودم رفتم و قبل از اینکه به سام مهلتی برای اعتراض بدم رفتم توش...گرچه انگار نه انگار ککش هم نگزید...
******
فردا شب برای اینکه حالشو بگیرم درست موقعی که سام وارد خونه شد با یه لباس خواب خیلی باز و نازک اومدم بیرون موهامو باز کردم ودورم ریختم سام داشت کتشو آویزون میکرد با حالتی که انگاری خوابم گرفته بود اومدم تو سالن و اصلا بهش محل ندادم و رفتم به سمت اشپزخونه یه لیوان اب برای خودم ریختم وخوردمش وبه سمت اتاق خواب رفتم.....
دقایقی بعد هم اون اومد...هی جابجا میشد میدونستم با این کار من خوابش نمیبره یه لبخند شیطانی زدم و زیر لب گفتم: تا تو باشی منو اذیت نکنی...
تکون نخوردم یه دفعه برگشتم اما هنوز چشمام رو بسته بودم...پوفی کرد و دوباره جابه جا شد ولی بعد که دید تکون نمیخورم فکر کرد خوابم اینبار دست رو بازوم کشید خیلی بی مقدمه گفتم: خوش میگذره!!!!!
وهمزمان چشمام رو باز کردم بیچاره جا خورد وبه طرز بدی رفت عقب گفتم: خوب حالا چته؟ چرا ترسیدی؟
گفت: کی من؟
گفتم: نه عمه ام
گفت: این چیه پوشیدی؟!
گفتم: تو شهر ما بهش میگن لباس خواب تو دهات شما بهش چی میگن؟
یه پوزخند زد وگفت: خیلی دوست داری منو تحریک کنی نه!!!
با یه پوزخند مثل خودش جوابشو دادم و گفتم: به من چه جلو خودتو بگیر
اونم گفت: اِااِاِاِ من نمیتونم جلو خودمو بگیرم چی کار کنم؟
و دستش رو, روی بازوم گذاشت
گفتم: به من دست نزن
(ای خاک بر سرت مهتا...میخواستی ادبش کنی...خودت داری ادب میشی)
با دستش بازوم رو گرفت و گفت: به من چه از اینا نپوش من نمیتونم جلو خودمو بگیرم
دیدم اگه اونجا بخوابم بدتر میشه..واسه همین تصمیم گرفتم بلند بشم نیم خیز که شدم سام بازوم رو گرفت و کشید و گفت:هر کاری عاقبتی داره این کار تو عاقبتش اینه
و آروم افتاد روم...چشمام گشاد شد با ناامیدی گفتم: نه
خندید و گفت: چرا!!!
و سرش رو آورد جلو و مشغول بوسیدنم شد
سرش رو که برداشت گفتم: سام خواهش میکنم...من..من..اینو نمیخواستم...
گفت:آخی کوچولو واسه من نقشه کشیده بودی..حتما با خودت گقتی دلمو آب میکنی بعد د برو که رفتیم...
وبعد با صدای بلند خندید و ادامه داد: نمیدونستی سام زرنگتر از این حرفاست..
بی توجه به دست و پا زدن های من مشغول کارش شد و منو ناموفق تو نقشم گذاشت
کارش که تموم شد گفت: جوابتو گرفتی عزیزم؟
حرفی نزدم که گفت: حرف نمیزنی الان به حرفت میارم و دوباره شروع به بوسیدنم کرد
دقایقی بعد سرشو بلند کرد وگفت: الان چه طور؟
خسته شده بودم...آروم گفتم: بسه... خوابم میاد
خندید و گفت: نه دیگه اومدی نسازیا..جواب من این نیست
خواست دوباره بیاد جلو که با ترس گفتم: خیلی خوب...خوب بود..خوب بود
یه لبخند زد و از روم کنار رفت من پشتم رو بهش کردم از پشت بغلم کرد و منو کشید تو آغوشش هیچی نگفتم اما با تمام زورم سعی کردم از تو آغوشش بیام بیرون که حلقه ی دستاش و محکم تر کرد و لباش رو روی گوشم گذاشت با این کارش مور مورم شد...وحشتناک حساس بودم به این که یکی سرش رو گردنم بذاره..یا در گوشم حرف بزنه... سعیم رو بیشتر کردم تا بیام از تو آغوشش بیرون که گفت: کوچولو انقدر لجبازی نکن و وول نخور ولت نمیکنم نکنه میخوای بفهمی عاقبت این کارت چی میشه هان؟
از ترسم دست از تکون خوردن کشیدم و بی حرکت تو آغوشش موندم وهمین باعث که صدای خندش بره هوا دوباره لباش رو گذاشت رو گوشم و گفت: دختر خوبی هستی آفرین
و بعد چسبوندم به سینه ی ستبرش و دیگه چیزی نگفت
دقایقی بعد منم به خواب رفتم...
فردا به رز زنگ زدم و ازش دعوت کردم بیاد خونه ام البته برای فردا چون اون آقا درو باز قفل کرده بود..از اون شب که تو آپارتمان دزدی شده بود که دیگه بدتر... از طرفی حرف زدنای مشکوکش با تلفن هم اعصابمو بهم ریخته بود
اون شب وقتی سام برگشت موضوعو گفتم و بعد اضافه کردم: چرا درو قفل میکنی؟
گفت: دوست دارم
گفتم: به جون خودم اگه این دفعه قفل کنی زنگ میزنم به مادرت همه چی رو میگم
میدونستم رو مادرش حساسه...ودلش نمیخواد مادرش ناراحتی اونو بدونه
پوزخندی زد و گفت: مثلا چی میخوای بگی؟
گفتم: اینکه اقا تا ساعت ها منو تنها میزارن وپی الافی هستن اینکه معلوم نیست با کی هی حرف میزنن و از همه مهمتر درو قفل میکنن میرن ومنو این تو زندانی میکنن...و اینکه...
تهدیدم کار ساز شد و اونم وسط حرفم پرید و گفت: خیلی خوب از فردا در باز میمونه
یه پوزخند زدم و رفتم بیرون دقایقی بعد یادم افتاد که میوه نداریم رفتم سمت اتاقش تا بگم میوه بخره که همون جا خشکم زد داشت با یه نفر تلفنی صحبت میکرد تا اینجاش مشکلی نبود اونجایی مشکل ساز شده بودکه داشت میگفت: آره فردا دوستش میاد با هم میخوان تو خونه تنها باشن منو تو هم میریم بیرون...خیلی راحت میتونم اون چیزایی که احتیاج داری رو بخریم..آره عزیزم..
این تکه ی آخر کلامش که دیگه داشت منو میسوزوند... منصرف شدم و برگشتم تو آشپزخونه لحن صحبتش نشون میداد داره با یه زن صحبت میکنه هر چی بدو بیراه بلد بودم بهش دادم اونم دقایقی بعد اومد وگفت: نمیخوای بخوابی؟
در حالی که سعی میکردم نفهمه حرفاشو شنیدم با یه صدای عادی گفتم: نه کار دارم
گفت: باشه من میرم بخوابم
و رفت همونجا ایستادم و گفتم: لعنتی بخوابی...ترکت میکنم
منصرف شدم...دلم نمیومد نفرینش کنم من لعنتی تازه فهمیدم دوسش دارم من دوسش داشتم یعنی حداقل ازش بدم نمیومد خیانتش واقعا اعصابم روبهم ریخته بود تا صبح بیدار بودم نزدیک صبح خوابیدم وساعت 9 از خواب بلند شدم تصمیم گرفتم غذا رو از بیرون سفارش بدم چون واقعا حالشو نداشتم نزدیک ظهر رز اومد تا دیدمش بغضم ترکید و بغلش کردم گفت: اِ چی شده دختر چرا گریه میکنی؟؟؟...عجی استقبالی
اومد داخل و من با بغض همه چی رو براش تعریف کردم از اون اول تا الان، از پارسا تا سام ،همه چی، انقدر گریه کرده بودم که چشمام درد میکرد رز تا تموم شدن حرفام ساکت موند بعد از اون گفت: به نظر من یه مدت ترکش کن تا بفهمه چی به چیه؟؟؟
گفتم: خودم هم این تصمیم رو داشتم
با یه لبخند موزیانه گفت: برو ویلای ما...تا غروب بهت کلید رو میرسونم...برو اونجا تا به این آقا حالی کنیم خیانت یعنی چی؟
از قیافش خندم گرفت و گفتم: شدی شبیه گربه ای که میخواد موش بگیره
با جیغ بلند شد و گفت: من گربم؟؟؟
و دنبالم کرد و حالا من بدو اون بدو...صحنه ای بود واسه ی خودش
قرار شد فردا صبح بعد از رفتن سام من هم حرکت کنم تا شب مثل مرغ سرکنده بودم سام مثل همیشه شام رو نیومد چمدونم رو جمع کردم وتو اتاق مهمان گذاشتم و درشو قفل کردم رز غروب اونروز کلید ویلا رو برام آورد
صبح فردا با رفتن سام من هم بلند شدم ولباس هام رو پوشیدم دو دست لباس ساده برداشتم اواخر تابستون بود بعد از رفتن سام منم به سمت شمال رهسپار شدم رفتم ترمینال و یه بلیط گرفتم تا اونجا که یکسره فکر کردم...به این که الان که رفتم اونجا چی کار کنم و خلاصه به همه چیز...بعد از ظهر به شمال رسیدم تو ترمینال یه تاکسی گرفتم
آخ خدای من شمال واقعا زیبا بود داشتم میومدم برای سام یه نامه گذاشتم و توش با یه خط درشت نوشتم:
من رفتم با دوست دخترت خوش باش دنبالم هم نگرد چون پیدام نمیکنی
از تصور حالتش خنده ام گرفت..آخ حاش رو گرفتم..آره دیگه بچه پرو حالش رو با من میبره...بعدش میره ددری با یه نفر دیگه.. و با دهن کجی اضافه کردم:عزیزم...همینه دیگه هی با همه راه میام سوارم میشن....
30 دقیقه ی بعد جلوی ویلا بودم، ویلای خوشگلی بود به رنگ شیری بود داخلش هم ساده بود اما خیلی زیبا
محو ویلا شده بودم که گوشیم زنگ خورد رز بود میخواست ببینه من رسیدم یا نه بهش اطمینان دادم که سالم رسیدم...همه چی خوب بود...

وارد که شدم اولین کاری که کردم فوضولی تو کل ویلا بود...خداییش خیلی قشنگ بود...دوبلکس بود و هر طبقه 4 تا اتاق داشت...یکی از اتاق های طبقه ی بالا رو که از همه بزرگتر بود انتخاب کردم...داخل اتاق یه کتاب خونه بود پر از انواع کتاب چیزی که من همیشه عاشقش بودم...با خوشحالی هر چی که با خودم آورده بودم رو چیدم و یه لباس راحتی پوشیدم و به سمت کتاب خونه رفتم...کتاب های قشنگ و زیبایی از معروف ترین نویسنده ها توش بود..اما الان فقط وقت رسیدن به شکم بود...خوب چی کار کنم گرسنم بود دیگه؟؟؟؟
******
اول تصمیم گرفتم برم خرید چون چیزی تو یخچال نبود...یخچال اصلا کلا از برق کشیده شده بود...یخچال رو به برق زدم و با خوشحالی رفتم تا خرید کنم...از شانس خوبم روز بازار بود و مردم در حال خرید....منم از هرچی که به نظرم نیاز بود یه کم خریدم...وبرگشتم به ویلا...بعد از خوردن عصرونه ی مفصلی که برای خودم درست کردم به سمت کتاب ها هجوم بردم...
******
با صدای گوشیم سرم رو از تو کتاب بیرون آوردم غروب شده بود به گوشی نگاه کردم...هه..سام بود...رد تماس زدم...دوباره و دوباره زنگ زد... ومن هر بار از این بازی بیشتر لذت میبردم و زودتر گوشی رو قطع میکردم....آخر سر خسته شد و زنگ نزد اما به فاصله ی چند ثانیه اولین SMS اومد...یه نیشخند زدمو بازش کردم:

Mahta chera j nemiD
 

جوابش رو ندادم و تو دلم گفتم: چون دوست دارم
و بعد گوشی رو خاموش کردم...بلند شدم تا برم برای خودم شام درست کنم...همونطور که میرفتم پایین با صدای بلند گفتم: سام...حالتو گرفتم
******
این بازی من و سام هر روز ادامه داشت...تقریبا هر وقت زنگ میزد سعی میکردم جایی باشم که صدای دریا و پرنده ها نیاد تا نتونه بفهمه من کجا رفتم اکثرا بهش جواب نمیدادم...و تک و توک جواب SMS هاشو میدادم و گوشیم هم بیشتر اوقات خاموش بود...کار به جایی رسیده بود که تهدیدم میکرد و میگفت اگه دستش به من برسه تکه بزرگم گوشمه...
مگه دستش به منم میرسید از زنگ نزدن خانواده ها میتونستم حدس بزنم که کسی از فرارم اطلاع نداره و گرنه کچلم میکردن....مخصوصا مامان...
******
دارم از دست این دختره آتیش میگیرم...تمام برنامه هامو بهم زد...مثلا خیر سرم براش جشن تولد گرفته بودم..خونه ی مامان اینا..با کمک سامیه...مهناز اینا و مادرش اینا هم بودن....اما با اون کارش مجبور شدم جشن رو بهم بزنم...البته با کمک دروغی که با مهناز و آریا ساخته بودم...اونم این بود که صمیمی ترین دوستم تصادف کرده و من مجبور شدم با مهتا برم شمال...خوبی این دروغ این بود که یه دوست تو شمال داشتم...اونم دوست دوران دانشکدم بود...مهناز و آریا که فهمیده بودن قضیه از چه قراره...بهم کمک کردن این دروغو بگم...حالا خدا باید کمکم کنه تا پیداش کنم
******
امشب طبق معمول سام زنگ زد بر خلاف دفعه های قبل جوابش رو دادم تا برداشتم گفت:
کدوم گوری هستی تو؟
گفتم: به تو چه مگه همین رو نمیخواستی
گفت: یالا همین حالا بگو کجایی؟
گفتم: نمیگم...لیاقت آدم خیانتکار همینه....
گفت: چی میگی؟ من به تو خیانت نکردم..مهتا..اون تلفنا....
نگذاشتم ادامه بده گفتم: خفه شو...خفه شو...اعصابم رو به هم میریزی به تو چه که کجام اصلا ربطی به تو نداره
با صدای عصبیش گفت: مهتا.......مهتا.... داری اعصابم رو خرد میکنی
با صدای بلند خندیدم و گفتم: قصد منم همینه گلم شب خوش
و گوشی رو قطع کردم و بعد هم خاموش
******
1 ماه از اومدنم به شمال میگذشت...اوایل واقعا خوش بودم...بودن کنار دریا و طبیعت سرحالم کرده بود...اما این اواخر وحشتناک حالم بد بود..اکثرا بی حوصله بودم و انگاری غم عالم ریخته باشه رو دلم...اما همه ی اینا در مقابل حالت تهوع هایی که اول صبح بهم دست میداد هیچ بود...گاهی حس میکردم میخوام معدم رو هم باهاش بیرون بیارم... تصمیم گرفتم که بعد از ظهر برم ازمایش بدم شکم به بارداری رفته بود وای اگه حامله بودم باید چی کار میکردم اونموقع مجبور بودم برگردم خونه به ازمایشگاه که رسیدم دست وپاهام لرزید بالاخره خودم رو کنترل کردم رفتم تو ازمایش دادم قرار شد جواب فردا بگیرم با استرس خونه رفتم حالم اصلا خوش نبود بنابراین رفتم تا بخوابم تا صبح کلی خواب بد دیدم صبح با کلی استرس به ازمایشگاه رفتم و بعد از یک ساعت بالاخره جواب گرفتم و جواب همونی بود که پیش بینی کرده بودم....من حامله بودم


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: