مهتا
رمان
درباره وبلاگ


سلام به وبلاگ خودتون خوش امدید.امیدوارم از این وب خوشتون بیاد!

پيوندها
مدل لباس مجلسی
البرز دانلود
نوجوان ایرانی love for always
paydar ta payedar
dost
شاه ماهی
love(وب خودم)
مجموعه داستان های متفاوت
ردیاب خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان و آدرس eshgheroman.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 2
بازدید ماه : 892
بازدید کل : 39444
تعداد مطالب : 102
تعداد نظرات : 57
تعداد آنلاین : 1



نويسندگان
mozhgan

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
چهار شنبه 3 خرداد 1391برچسب:, :: 14:4 :: نويسنده : mozhgan

زبونم بند اومده بود...مهیار که دید من حرف نمینم گفت: مهتا حالت خوبه؟...مهتا...مهتا اونجایی
با صدایی که به زور از ته چاه در میومد گفتم:آ..ر..ه
گفت: خوبی؟
تو این مدت سام به من خیره شده بود..به سام نگاه کردم...با چشماش میپرسید چی شده؟...اما قدرتی نداشتم که جوابش رو بدم...به فرشاد فکر کردم به اون روزی که بهشون التماس میکردم منو به حال خودم بذارن...به اون روزی که به پاش افتادم تا منو از دست پارسا نجات بده اما اون به جز نگاه کردن به من کاری نکرد...به اون موقعی که دوربین رو کار گذاشت و رفت بیرون...وحالا مهیار اونو پیدا کرده بود...اصلا نفهمیدم که سام کی گوشی رو از من گرفته بود داشت با دستمال اشکام رو پاک میکرد...یاد اونروز بلایی به سرم آورده بود که احساس کردم یه لحظه روحم از قالب بدنم خارج شده...صدای سام رو نمیشنیدم...وقتی دید جوابی بهش نمیدم بلند شد و رفت تا یه لیوان آب قند بیاره...به زور به خوردم داد...با گیجی گفتم: سام دیدی چی شد؟....پیداش کرد...سام اونو پیدا کرد...سام دیدمش چی کار کنم....بزنم تو صورتش...سام جیغ بزنم...تف کنم تو صورتش...یا..یا..با ماشین بهش بزنم....سام چی کارش کنم....آره این آخریه از همه بهتره....یه جا میبندمش با ماشین میزنم بهش....این خوبه...
سام که دید وضعم خراب شده خوابوند تو گوشم دوباره راه گریم باز شد و سام منو تو آغوشش کشید...آغوشش بهم یه حس آرامش داد...هرچی بود من حس خوبی داشتم...داشتم خودمو تخلیه میکردم..جیغ میزدم و گریه میکردم..اون نوازشم میکرد...چقدر خوب بود که منو درک میکرد....چقدر خوب بود که روحش بزرگ بود...چقدر خوب بود که مثل بقیه نمیزد تو سرم که من با اون رفیق شدم و اون بلا رو سر خودم آوردم...خدایا اگه اون همه بلا سرم اومد..یکی رو دارم که درکم میکنه....
******
سوار ماشین شدم...سام هم همرام اومد...رفتیم سر خیابون خودمون و مهیار رو سوار کردیم...برگشتم سمتش بهش نگاه کردم...چشماش رو یه بار بست و باز کرد...میخواست بهم بگه نگران نباش...آروم پرسیدم: مهیار؟؟؟
جواب داد: جانم
گفتم: چه جوری پیداش کردی
گفت: بهت قول دادم که حال اون نامردا بگیرم....از طریق دوستای مشترکمون که اون موقع ها باهش دوست بودم...باربد...اون پریسا رو میشناخت...پارسا رو هم میشناخت....از طریق اون....به عنوان دوست پارسا فرستادمش جلو و اون از پدر پارسا آدرس فرشاد رو گرفت...اما بهتره بدونی که من خوشحالم....چون دنیا تقاص کارش رو ازش گرفت....میدونی اون مریضه....فرشادو میگم...داره زجر میکشه...یه بیماری که حتی پزشکا هم ازش سر درنمیارن....خون بالا میاره...تن و بدنش نفرت انگیز شده....حتی کسی نمیتونه بهش دست بزنه....با دستگاه نفس میکشه....پدر و مادرش اونو همه جا بردن...هیچکس نتونسته تشخیص بده اون چه جوری شده....
دستم رو جلوی دهن مهیار گرفتم....با بغض گفتم: نگو...دیگه بسه...نگو
سام تمام مدت ساکت بود...در سکوت رانندگی میکرد...بالاخره رسیدیم به خونه ی تو یه محله ی تقریبا پایین شهر...یعنی اینا انقدر وضعشون بد بود...مهیار پیاده شد...پشت بندش من و سام....به سمت یه خونه که درش زنگ زده بود...یه خانومی در رو باز کرد....مهیار گفت: ما از دوستای فرشادیم...مادرش با شک به من نگاه کرد...چیزی نگفتم...انقدر میترسیدم که نمیتونستم حرف بزنم....مادرش راه رو باز کرد....اول مهیار بعد من و پشت سرم سام اومد تو..مادرش ما رو به اتاقی هدایت کرد....گفت:شما از کی فرشاد رو میشناسین...
مهیار گفت: از خیلی وقت پیش....تو باشگاه با هم رفیق شدیم
مادرش سری تکون داد و با یه لبند تلخ گفت: بچم دیگه نمیتونه تکون بخوره....چه برسه به باشگاه...چه دورانی بود....میرفت و میومد..قربون صدقش میرفتم..الان چی؟...فقط باید گریه کنم...تمام زندگیمونو رو فروختیم تا اونو نجات بدیم اما چه سود....هرجا میریم نمیتونن نجاتش بدن...دکتر قطع امید کردن
با این حرفش بغضش ترکید...نمیتونستم سر جام بشینم...دوست داشتم زودتر ببینمش میخواستم اونی که باعث بدبختیم شده بود رو ببینم...مهیار اینو میدونست بنابرین آروم گفت: میتونیم بریم پیشش؟
مادرش گفت:آره پسرم...حتما
با هم بلند شدیم...من زودتر رفتم تو...چشمام رو بسته بودم و سر به زیر داشتم وارد اتاقی میشدم که قاتل روحم اون تو خوابیده بود...وقتی سر جام ایستادم چشمام رو باز کردم...موجود رقت انگیزی که جلوم روی زمین خوابیده بود چشمام رو تا آخرین حد ممکن گشاد کرد....اون فرشادی که تو تصورم بود با این فرشاد خیلی فرق میکرد....وضعش وحشتناک بود...حتی از اونی که مهیار توصیف کرده بود....رفتم جلو..به زور نفس میکشید....با دیدنم به سختی انگشتاشو حرکت داد...جلوی مادرش نمیتونستم چیزی بگم...ولی با چشمای پر اشکم بهش میگفتم: منو یادت میاد...همونیم که بهت التماس کردم...یادت میاد...
نتونستم بیشتر از اون به اون موجود با اون وضع مفتضح نگاه کنم...عقب عقب رفتم...وبا گریه رفتم بیرون...فوری کفشام رو پوشیدم و رفتم سمت ماشین...با مشت رو ماشین کوبیدم...گریه میکردم...چشماش جلو صورتم بود انگاری با چشماش التماس میکرد ببخشمش...اما من..واقعا نمیتونستم...مهیار اینا هم چند دقیقه بعد اومدن....هردو زیر بازوم رو گرفتن و مجبورم کردن برم تو ماشین...سام بی هیچ حرفی راه افتاد...هیچکس هیچی نمیگفت..و من...فقط به اون روزها فکر میکردم....خدا تقاص اون فریاد ها رو ازش گرفت...اما اون پارسای بیشرف چی؟..اون که رفت..خدایا..یعنی اونم تقاص پس میده؟؟؟؟ 1 ماه از اون روز کذایی گذشته...از اون روز که مهتا رو بردیم تا فرشاد رو ببینه...حال خوشی نداره از اون روز که اون عوضی رو دیده...البته الان بهتر شده..اما خوب اون روزهای اول وحشتناک بود....از کی بگم؟...آهان از اون شب که برگشتیم...تمام مدت ساکت بود...نه من نه مهیار سوالی رو ازش نمیپرسیدیم....کاملا تو خودش بود...کاری نمیکرد...مهیار رو رسوندم خونه ی مامان اینا و خودمون برگشتیم خونه....نمیدونستم بهش چی بگم که از این حالت دربیاد...وقتی ماشین رو تو پارکینگ پارک کردم...آروم و ناراحت پیاده شد بدون اینکه منتظر من بمونه به سمت آسانسور رفت...چند دقیقه بعد منم رفتم بالا...دیدم روی مبل بی حرکت نشسته...دیگه صبر رو جایز ندیدم و به سمتش رفتم و صداش کردم:مهتا...مهتا خانوم
برگشت سمتم و انگار که تو خواب داره حرف میزنه گفت: دیدی چه جوری شده بود...حقش بود...سام بهش التماس کردم...اما فقط خندید...سام...جلو پاش افتادم که جلوی پارسا رو بگیره...اما اون فقط نگاه کرد...آره حقش بود...
نمیدونستم چی بگم بنابرین بهش گفتم که بره بخوابه...از دیشب به زور تونسته بودم یه کم بخوابونمش...هردفعه که از خواب بیدار میشدم میدیم بیداره...گفتم: برو یه کم استراحت کن
گفت: خوابم نمیاد....
با قاطعیت بیشتر گفتم: الان یه قرص میخوری و میخوابی فهمیدی؟؟؟
با نارضایتی نگاهم کرد و لباش رو جمع کرد و گفت: آخه....
گفتم:آخه و اما و اگر نداریم همین که گفتم
یه قرص براش آوردم با یه لیوان آب...لباسش رو که عوض کرد...روی تخت دراز کشید منم کنارش نشستم...رفتم تو فکر وبه مهتا نگاه کردم...جای اینکه زن بگیرم یه بچه آوردم تا بزرگش کنم...از فکرم خندم گرفت...کم کم چشماش سنگین شد و خوابید...آروم خم شدم و صورتش رو بوسیدم...اگه شده تا آخر عمرم تلاش کنم تا این کوچولو رو بزرگ کنم...اینکارو میکنم..اون عزیزترین کسم توی دنیاست...من دوسش دارم...عاشقشم...
******
همه چی از همون شب شروع شد...وحشتناک بود...بعد از اون شب هروقت که میخوابیدم کابوس میدیم...کابوس همون روزها رو با این تفاوت که قیافه ی فرشاد همون قیافه ی اونروزش بود...نمیدونم چی کار کنم...واقعا میترسم
******
بعد از اون شب انقدر کابوساش شدید بود که مجبور میشدم بیدار کنم...وقتی که بیدارش میکردم انقدر گریه میکرد که نمیشد کاریش کرد...گاهی یه دفعه به دست و پام میافتاد و با گریه میگفت: سام به پات میافتم منو ترک نکن....خانوادم منو شوهر دادن تا از دستم خلاص بشن اما تو ولم نکن...سام من میترسم....تورو خدا ولم نکن...هرچی تو بگی انجام میدم...اما منو ولم نکن...میدونم دیوونم..میدونم لیاقتت رو ندارم...اما..
خلاصه انقدر میگفت و میگفت که مجبور میشدم یا سرش داد بزنم یا بخوابونم تو گوشش...وقتی هم که با آریا مشورت میکردم میگفت: یه دوره ای داره باید اون بگذره تا آروم بشه اما هروقت دیدی زیاد بیقراری کرد این قرص رو بهش بده تا بخوره...و از اون شب مجبور شدم وقتی حالش بد میشد اون قرص رو بهش بدم...تازگیا میبرمش بیرون...تو پارک....خلاصه هرجایی که غمش رو فراموش کنه...هرجا که خودش میخواد...دارم سعی میکنم با زندگی آشتیش بدم....حتی همین چند وقت پیش بردمش کیش...داره اثر میکنه...کم کم دارم رنگ خوشحالی رو تو چشماش میبینم...بهش پیشنهاد دادم درس بخونه.. بره دانشگاه اما گفت: نه گفت میخواد هر چی هست تو خونه بخونه...گفتم خوب غیر حضوری بخون..نمیدونم چرا اما بازم قبول نکرد...دیگه این یکی رو نتونستم کاری بکنم
******
این یک ماه به هردومون زهر شد...دارم به خودم فشار میارم که فراموش کنم...خدا رو شکر موفقم شدم...تصمیم دارم امشب که سام خسته از سر کار میاد یه کم به فکرش باشم...میخوام اول از همه یه غذای خوشمزه براش بپزم....مرد جماعت بنده ی شکمشه....میدونم سام لوبیا پلو دوست داره...واسه همین با کلی جون کندن بار گذاشتم...وای عین ننه بزرگا گفتم...بار گذاشتم...تازه یه بارم از مامان پرسیدم...همینه دیگه تو خونه کار نمیکردم...اگه هم میکردم غذاهایی بود که خودم دوس داشتم...یه کم تا اومدنش وقت بود...رفتم بالا و کمدم رو باز کردم از لباسایی که مامان اینا تو خرید گرفته بودن یدونه پیراهن سبز که بنداش پشت گردنم بسته میشد رو انتخاب کردم...اندازه ی لباس تا روی زانوهام بود...یه کم عطر به خودم زدم اما آرایش نکردم...صدای در اومد...موهام رو باز کردم و دورم ریختم...صداش اومد: مهتا...کجایی؟
آروم درو باز کردم و رفتم بیرون...پشتش به من بود داشت کتش رو درمیاورد...پشتش ایستادم و گفتم: من اینجام

 

به سمتم برگشت و با دیدنم تو اون لباس ماتش برد...خندم گرفت و به صورتش که با اون حالت مثل بچه ای بود که اسباب بازی مورد علاقش رو بهش داده باشن نگاه کردم
با تعجب گفت: مهتا...این تویی؟
سری تکون دادم و گفتم: نگاه کن...شاید مادربزرگ مادربزگت باشه...نه؟
با خنده اومد جلو گفت: وای کاش همیشه از این لباسا بپوشی چقدر قشنگ شدی؟!
وبعد آروم و با احتیاط در آغوشم گرفت....یه لحظه گر گرفتم خواستم بیام از تو آغوشش بیرون که محکم تر منو تو آغوشش نگه داشت...آروم تو آغوشش موندم...کمی بعد ولم کرد...برای اینکه بیشتر از این جلو نره گفتم: بریم شام بخوریم
******
بعد از شام کنارش نشسته بودم و داشتیم دونفری چای میخوردیم که دوباره برگشت سمتم و گفت: مهتا
گفتم: جانم
با خنده گفت: به خدا امشب دارم شاخ درمیارم...چی شده تو امروز انقدر مهربون شدی؟...تغییر کردی اصلا
اخم کردم و گفتم: یعنی میگی من قبلا بد اخلاق بودم؟؟؟
خندید و گفت: نه...فقط میخواستم نزیکت بشم میخواستی منو بخوری
گفتم: ایش...حالا مگه خوردنی هم هستی...
گفت: نیستم
گفتم: سام به من رحم کن...الان شام خوردم...
آروم زد تو پشتم و گفت: ای.....
همون لحظه فیلم شروع شد و من عین بچه ها پریدم وبالا و پایین و گفتم: آخ جون...فیلمم
باز خندید و گفت: عین بچه هایی به خدا
گفتم: دلقک پیدا کردی هر دقیقه با هر کار من میخندی؟
محکم گرفت منو فشار داد و گفت: نه خانوم کوچولوی من...
وبعد هردو مشغول دیدن فیلم شدیم
******
یک ساعت بعد که من خوابم گرفته بود رو بهش گفتم: ببین برای منم تعریف کن
سری تکون داد و من رفتم سمت اتاق خوب...لباسم رو از تنم درآوردم و تاپ و شلوارکم رو تنم کردم و آروم خزیدم تو تخت...تازه داشت چشمام گرم میشد که در اتاق باز شد و سام اومد تو اتاق...یه کم خودم رو جمع کردم برگشتم سمت اون...طبق عادتش پیراهنش رو از تنش درآورد و به من نگاه کرد...نمیدونم چرا برای اولین بار دلم خواست خودم برم تو آغوشش...منی که ادعا میکردم میخوام زندگیم رو بدون هیچ مردی بسازم حالا دلم میخواست برم تو آغوشش...آروم خزیدم تو آغوشش...با دستش پشتم رو نوازش کرد یه آن تو آغوشش احساسی رو پیدا کردم که تو آغوش هیچکسی پیدا نکرده بودم...بعد از چند دقیقه سام آروم گفت: مهتا...منو نگاه کن
سرم رو از توآغوشش بیرون آوردم...نگاهش کردم و اونم آروم آروم سرش رو آرود جلو...داشت وقتش میشد...حتی اگه خودم هم نمیخواستم باید برای اون فداکاری میکردم...اون خیلی با من راه اومده بود...و حالا نوبت من بود...چشمام رو بستم و اون آروم لبهاش رو لبهام گذاشت...خالی شدم...از همه چیز خالی شدم...دستاش بود که آروم رو پشتم میلغزید و نوازشم میکرد...اون لحظه با تمام وجودم احساس خوبی داشتم...یه دفعه اون شعر فروغ یادم اومد...
آری آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه ناپیداشت
من به پایان دگر نیاندیشم
که همین دوست داشتن زیباست
راست میگفت...آری آغاز دوست داشتن است...
******
صبح که از خواب بیدار شدم...تو آغوشش بودم...یه لبخند اومد رو لبم...کمی خودم رو جابه جا کردم و بیشت رفتم تو آغوشش...با این حرکتم از خواب بیدار شد...روی موهام رو بوسید و آروم دم گوشم زمزمه کرد: خوبی؟
گفتم: اوهوم
و بعد برگشتم سمتش و یه لبخند زدم...
گفت: دیشب....
با خجالت سرم رو انداختم پایین و اونم با دیدن این حالتم محکم بغلم کرد...هرچی بود این اولین بار بود که یه رابطه ی عاشقانه رو تجربه میکردم...این من بودم...تازه یاد حرف آریا میافتم...بعد از هر سختی آسانیست...خدا چقدر قشنگ گفته بود...خدایا هوامو داشته باش...بعد از هر سختی آسانیست

یه لبخند اومد رو لبم و به دیشب فکر کردم...از فکر اینکه اون من و سام بودیم...وای...عرق سردی رو پشتم نشست... کم کم از هم جدا شدیم و اونم بلند و شد و گفت میرم یه دوش بگیرم سرم رو تکون دادم و اونم بعد از اینکه پیشونیم رو بوسید به سمت حموم رفت...بلند شدم و سر جام نشستم...وسرم رو زانوهام گذاشتم...یه کم بعد بلند شدم اگرچه حوصله نداشتم کار کنم اما خوب...باید برای هردومون یه صبحونه ی خوشمزه درست میکردم...پس بلند شدم و در حالی که شعری رو زیر لب زمزمه میکردم به سمت دستشویی رفتم بعد از شستن دست و صورتم رفتم تو آشپزخونه...و مشغول شدم و در حین کارم آروم آروم شعر خوندم
******
بعد از اینکه سام رفت سر کار منم مشغول تمیز کردن خونه شدم...در حین گرد گیری مهناز زنگ زد و گفت: فردا یه مهمونی دوره ای میخوام بگیرم و میخوام تو هم بیای تموم دوستام هم هستن...
گفتم: آخه...
گفت: مهتا آخه و اما و اگر نیار دیگه...بیا خواهش میکنم
گفتم: باشه اگه سام اجازه دادم میام
گفت: وای آقامون اینا
گفتم: زهرمار...خوب باید بهش بگم
گفت: مگه من چی گفتم...
گفتم: یعنی تو به آریا نمیگی جایی میخوای بری...
گفت: حالا خوبه سامو نمیخواستی
با این حرفش یه جوری شدم...اما کم نیاوردم و گفتم: خوبه خودتم میگی نمیخواستی...مگه تو الان میدونی من چه جوریم؟؟؟؟
گفت: آها بله...الا دوسش داری نه....
گفتم: بسه داری زیاده از حد فوضولی میکنی
گفت: مهتا تو میای اینجا دیگه
گفتم: خجالت بکش...من بیام اونجا چی کار میخوای بکنی...ای بی ادب ببین هم تو شوهر داری هم من
با جیغ گفت: مهتـــــــــا
گفتم: خوب خوب فردا میبینمت
و قبل از اینکه چیزی بگه...گوشی رو قطع کردم
******
شب شده بود اما هنوز سام نیومده بود...نگرانش شده بودم...نمیدونم چرا انقدر دیر کرده بود...چند بار حتی تا دم در رفته بودم اما ماشینش رو ندیدم آخر ساعت 12 بود که ماشینش رو دیدم..درو که باز کرد داشت با گوشیش حرف میزد...با باز شدن در یه دفعه صدای خندش اوج گرفت...هم عصبانی بودم هم اینکه تعجب کرده بودم..بدون توجه به من رفت تو اتاق خواب...خیلی اعصابم خرد شد.... دنبالش رفتم تو اتاق و که باز کردن در تماسش رو قطع کرد با حرص گفتم: علیک سلام
گفت: هان؟؟؟چی؟؟؟سلام...سلام
لبم رو گاز گرفتم و گفتم: تا الان کجا بودی؟
گفت: یعنی چی؟..خوب شرکت بودم دیگه؟؟
گفتم: تا الان...مگه داشتی جارو میزدی اونجا رو که تا الان موندی...نمیگی منم دل دارم
گفت: مهتا این کارات یعنی چی؟؟؟چرا اینجوری میکنی؟؟؟چرا انقدر سوال و جواب میکنی؟؟؟
غصم گرفت جواب نگرانی منو با این حرفا میداد...با بغض گفتم: اصلا تقصیر منه که دلم مثل سیر و سرکه میجوشه که آقا تا این موقع شب کجا تشریف دارن...اصلا میدونی چیه هر گوری دلت خواست برو...فقط بدون خیلی بی انصافی...
اومدم بیرون...به سمت آشپزخونه رفتم و غذایی که درست کرده بودم و با اومدن سام زیرش رو روشن کرده بودم خاموش کردم...با حرص یه صندلی کشیدم عقب و نشستم...سرم رو میز گذاشتم...چند دقیقه بعد دستاش رو حس کردم که دورم حلقه شد...بلند شدم برم که محکم تر منو تو آغوشش نگه داشت و گفت: قهری؟
با حرص گفتم: نه ترو خدا دقت کن...دارم برات میرقصم...نمیبینی؟
صدای خندش بلند شد و گفت: مهتا...مهتا...تو این موقعیتم دست از بلبل زبونی برنمیداری
گفتم: خوب که چی؟ ولم کن برم...من که مهم نیستم...برو خوش باش دیگه...من گیر میدم..من حرص در میارم...سوال جواب میکنم...ولم کن کار دارم
ولم کرد اما تا بلند شدم دستم رو گرفت و کشید طوری که پرت شدم رو پاش و اونم در حالی که سرش رو میاورد جلو گفت: مثل بچه ی آدم آشتی نمیکنی همین میشه و دوباره علارغم دست و پا زدن من شروع به بوسیدنم کرد
کمی بعد گفت: آشتی؟
حرفی نزدم که گفت: مثل اینکه خوشت اومده باشه من مانع نمیشم
خواست سرش رو بیاره جلو که گفتم: خوب..خوب باشه آشتی
******
بعد از شام سام به سمت اتاق کارش رفت و منم بعد از شستن ظرفا رفتم تا موضوع فردا رو بهش بگم به سمت اتاق کار سام رفتم پشت در اتاقش ایستادم داشت با یکی حرف میزد که با اومدن من گوشی گفت گفتم: من فردا میرم خونه ی مهناز مهمونی داره تا شبم نمیام
گفت: باشه برو موردی نیست
بدون حرف رفتم بیرون
اما این که داشت با کی حرف میزد ذهنم رو مشغول کرده بود...
******
فردا صبح رفتم خونه ی مهناز یه لباس راحتی انتخاب کردم به تاپ ویه شلوار لی تنگ کلی به خودم رسیدم ساعتی بعد مهمون های مهناز رسیدن کلی خوش گذشت اما اون وسط یه نفز توجه منو به خودش جلب کرد اونم دختری بود که خیلی شیطون بود اسمش رز بود از همون دقایق اول جرقه ی دوستی بین من و اون زده شد واقعا دختر سرزنده وشادی بود کلی سر به سر مهناز گذاشت و همه رو خندوند از همه چی میگفت...اونروز واقعا شاد بودم...خیلی خوش گذشت با رز دست به یکی کردیم و کلی مهناز رو اذیت کردیم در نهایت بعد از شام با آژانس به خونه برگشتم


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: