سها
رمان
درباره وبلاگ


سلام به وبلاگ خودتون خوش امدید.امیدوارم از این وب خوشتون بیاد!

پيوندها
مدل لباس مجلسی
البرز دانلود
نوجوان ایرانی love for always
paydar ta payedar
dost
شاه ماهی
love(وب خودم)
مجموعه داستان های متفاوت
ردیاب خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان و آدرس eshgheroman.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 10
بازدید هفته : 3
بازدید ماه : 893
بازدید کل : 39445
تعداد مطالب : 102
تعداد نظرات : 57
تعداد آنلاین : 1



نويسندگان
mozhgan

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
چهار شنبه 3 خرداد 1391برچسب:, :: 13:50 :: نويسنده : mozhgan

بسم الله الرحمن الرحيم
رمان
اين رمان را تقديم به معلم عزيزم ميکنم
سرش درد ميکرد هزار تا قرس جور واجور خورد اما اثري نداشت
از جايش بلند شد به طرف ميز ارايشش رفت نگاهي به خودش کرد
زيبا بود ولي اين زيبا يي برايش دردسر داشت تمام اجزايش رابرسي
کرد چشماش ابي بود يه چيزايي تو مايه هاي سور مه اي کم رنگ
کمي هم به بنفش تيره ميخورد پوستش سفيد بود درست مثل يک
تکه بلور انگار که از شيشه بود لبهاش قنچه بود و موهاش ابريشمي
بود انگار هر لباسي مي پوشيد رنگ موهاش بود اندام باريکي داشت
خيلي زيبا
دستش و روي سرش گذاشت از درد داشت ميترکيد از اينکه
ديگران برايش تصميم ميگرفتند متنفر بود او دختري مغرور بود
طوري که همه اون رو شخصيتي متکبر ميدونستند و زياد
طرفش نمي رفتند تنها دوستي که داشت کتي بود که اون رو درک
ميکرد کتي هم دختر زيباي بودولي به اندازه ي سها نميرسيد
سها زيبايي خاصي داشت که ناخود اگاه همه رو روي خودش
خيره ميکرد اصلا دوست نداشت از نشون دادن زيبايي هاش
لذت ببره ولي ديگه چاره اي نداشت
مامانش صداش زد با ناراحتي به سمت اشپز خونه رفت
بله مامان
سرت خوب شد
نه هنوزم درد ميکنه
دخترم مگه من چي گفتم که با خودت اينجوري ميکني
هيچي مامان نميخوام چيزي راجبش بشنوم
يعني چي مگه املي بالاخره هر دختري بايد ازدواج کنه
بله مامان جان ولي الان و تو ي اين سن خيلي زوده من
تازه 17 سالمه و دوست دارم از جوونيم لذت ببرم
اول و اخر هر دختري بايد ازدواج کنه حالا چه زود چه دير
من براي ايندم برنامه ريزي کردم دلم ميخواد درس بخونم و
پيشرفت کنم و حالا حالا ها خيال ندارم خودمو درگير همسر
و بچه کنم
والا چي بگم من که هر چي ميگم تو باز حرف خودت و ميزني
اصلا به من ربطي نداره هر چي ميخواي بگي برو به بابات
بگو
پدرش نه اون هيچ وقت نميتونست روي حرف پدرش حرفي بزنه
پدرش ادم خيلي جدي بود و حرف حرف خودش بود با اينکه قلب
رئوفي داشت و خيلي خانوادش و دوست داشت ولي يکدنده و
لجباز بود
با ناراحتي به طرف اتاقش رفت ميخواست بره بيرون و قدم بزنه
اماده شد وقتي از در بيرون اومد يک مرسدس بنز درست جلوي
در خونشون بود که  زن و مرد مسني توش بودنند اولش فکر کرد
منتظر کسي هستند و به راه خودش ادامه داد ولي کم کم متوجه شد
ماشين دنبالش مياد ترسيد کمي قدم هاشو تند کرد ماشين درست
کنارش ايستاد خانم مسن از ماشين پياده شدو اومد کنارش و بدون مقدمه
بغلش کردو گريه کرد
دخترعزيزم باورم نميشه بعد از اين همه سال پيدات کردم
سها تعجب کرد و گفت:خانم اشتباه ميکنيد من مامانو بابا دارم
تو دختر خودمي سعيد بيا دخترمونو ببين مثل يک تيکه ماه ميمونه
سعيد از ماشين پياده شدو به طرفشون رفت سها سعي کرد
خودشو از دست ژيلا نجات بده ولي موفق نشدو گفت
تو رو خدا خانم من الان خودم به اندازه ي کافي دردسر دارم
ميشه ولم کنيد ميخوام برم
ژيلا ازش فاصله گرفت و گفت
الان برو ولي دختر گلم ميام و تورو ميارم پيش خودم به همين زودي
سها که فکر ميکرد اين خانم ديوانست حرفشو با سر تاييد کردو
با يک خدا حافظي کوتاه از انها دور شد در راه خندش گرفت و توي
دلش گفت مردم چه حال خوشي دارن و به راهش ادامه داد
او مضوع رو خيلي ساده گرفت اما
وقتي به خانه برگشت مادرش گرفته بود نفهميد چرا
مامان چيزي شده
نه دخترم چيزي نيست
ولي گرفته به نظر ميرسيد
چيزي نيست کمي سر درد دارم
ديگه ادامه نداد و راه افتاد روي تخت ولو شد و به اون خانم فکر کرد
به نظرش چقدر اون زن بهش شبيه بود حالت چشماش و لباش
چشماشو بست و کم کم خوابش برد

 

قسمت دوم
 چي .......مسخرست من که ميدونم من و ديگه دوست
ندارين ميخواين من و از سرتون رفع کنيد
اين چه حرفيه دخترم تو براي ما تو ي اين دنيا عزيز تريني
سها در حالي که داشت گريه ميکرد گفت:پس چرا ميخواين منو
بدين به اين خانم و اقا
عزيزم صد بار که بهت گفتم من و پدرت بچه دار نميشديم نمي دونم
کدوم خدانشناسي تو رو برامون خريد
خريد من نمي خوام برم پيش مادر پدري که منو فروختن زندگي کنم
اونا که تقصيري ندارن اون مرتيکه تو رو دزديد
اونا برا چي منو ول کردن که من دزديده بشم
عزيزم اونا که تقصيري نداشتن بلاخره اتفاق ديگه پيش مياد مطمئن
باش اونا اينقدر تو رو دوست داشتن که اين همه سال دنبالت گشتند
سها هق هق ميکردو گفت نمي خوام برم مادرش که اشک توي چشماش
جمع شده بود گفت فکر کردي براي ما راحته که تو رو بديم به اونا
ولي چيکار کنيم بچشوني حقشوني
از کجا معلوم مال اونا باشم شايد مادر پدر من يه ادم هاي ديگه اي باشن
  


قسمت سوم
با نا اميدي ورقه ي ازمايش و گذاشت رو ي ميز رفت طرف کمدش
چمدون رو بيرون اورد و تمام لباساشو تا کردو گذاشت توش
وقتي چمدونو بست اماده شدو به طرف در رفت
مامان
جانم عزيزم
خداحافظ
گريه کردند و هم ديگر و بغل کردند
هر وقت خواستي ميتوني بياي اينجا.اينجا هنوزم خونه ي خودته
مامان دلم براتون تنگ ميشه
به طرف پدرش رفت و او را سخت در اغوش گرفت
بابا خيلي دوست دارم
منم دوست دارم تو هنوزم دختر عزيز خودمي
بابا قول بده که بياي ديدنم
قول ميدم

بعد از خدا حافظي به طرف در رفت وقتي سوار ماشين شد ژاله گفت
عزيزم حالت خوبه
خوبم
سها به طرف پدرش نگاه کرد که خيلي اروم در حال رانندگي کردن بود
چقدر ميتونست اين مردو دوست داشته باشه
سعيد گفت:عزيزم همين طور که ميدوني تو ديگه عضوي از ما هستي
ميدونم که برات سخته که عادت کني ولي اينو بدون من و ژيلا جان
خيلي تو رو دوست داريم حتي شايد بيشتر از مادر پدر قبليت فقط اينو
بدون که تو دختر مايي و اصلا احساس قريبي نکن
ژيلا اشک از گوشه ي چشمش سرازير شد سها دلش سوخت و با کمي مهرباني
گفت:مامان گريه ميکنيد
ژيلا با خوشحالي گفت: چي گفتي يه بار ديگه بگو
سها لبخندي زد و گفت مامان
قسمت چهارم
ابهت اين عمارت چشمان زيبا ي سها رو به خودش خيره کردژيلا
دستش را دور گردن سها انداخت و گفت ميدوني از وقتي که شنيدم تو
پيدا شدي چقدر خوشحال شدم اينجا خونه ي خودته
بعد در حالي که دستش را ميگرفت گفت بيا ميخوام خواهر برادراتو بهت
معرفي کنم.سها تعجب کردو توي دلش گفت هميشه دلم ميخواست
خواهر برادري داشته باشم که پشتيبانم باشن حالا...
وقتي خدمتکار در را باز کردمحو زيبايي سها شد و بدون اينکه سها رو
راهنمايي کنه که بياد تو فقط بهش خيره شد ژيلا که لبخند به لب داشت
گفت:نمي خواي بري کنار ما بيايم تو
خانم يعني اين همون پانيز کوچوله خودمونه
اسمش ديگه پانيز نيست و در حالي که باهم وارد ميشدند گفت:اسمش
سهاست ديگه همه بهش بگيد سها
چشم خانم سها خانم چقدر زيبا شدي
من مرسي چشماتون زيبا مي بينه
ژيلا دستش را گرفت و باهم به سمت سالن بزرگي رفتند وقتي وارد
شدند سها ديد که شيش تا چشم اونو نگاه ميکنن شيش تا چشمي که
خواهر و برادراش بودند اهسته سلام کرد اول از همه سينا که شوهر
خواهرش پرديس بود با خوش رويي گفت:سلام از اشنايي با شما
خيلي خوشحالم من همسر خواهرتون پرديس هستم
پرديس به طرف سها رفت و اونو سخت در اغوش گرفت
نمي دوني چقدر دلم براي تو تنگ شده باورم نميشه اون دختر
کوچولويي که من باهاش بازي ميکردم الان بزرگ شده روبه روم
ايستاده
وبعد رو کرد به دختر و پسر کوچولويي که شبيه هم بودند
سام سارا بيايد خاله پانيذ و ببينيد
سام و سارا به طرف مامانشون و سها رفتند سها که از شيريني
اونا خوشش اومده بود بغلشون کرد
پويا و پرهام به طرف سها اومدند ژيلا گفت:سها جان پويا و پرهام
برادراتند
پرهام و پويا با سها دست دادند وابراز خوشحالي کردند
سها اون شب فهميد که ژيلا استاد دانشکده و سعيد پزشک بود
پرديس مهندسي کامپيوتر داشت و چند سالي ميشد با سينا ازدواجکرده
و صاحب دو تا کوچولو شده سينا وکيل بود و مرد بسيار با شخصيتي بود
و سها اينو از همون اول و در همون برخورد فهميد
پرهام بزرگتر از پويا بود و 26 سال داشت و در اصل اولين
فرزند پرديس بود و بعد اون پرهام وبعدش سها وبعدش پويا
پويا پسر خيلي شوخي بود و تقريبا 2سال از سها کوچيک تر بود سها
احساس کرد چقدر حالا که فهميده اينا خانوادشن دوستشون داره مخصوصا پدرش
که فرد خيلي ارومي بود....و


قسمت پنجم
پويا اونا چجور ادم هايي هستن
ابجي جان اونا خيلي خوبن براچي استرس داري
نميدونم شايد چون اولين باري که ميخوام ببينمشون
استرس نداشته باش اونا ديگه خانواده ي توان
سها که استرسش بيشتر شد گفت ازشون برام بگو
ماماني که ماهه پدر بزرگم مرد خوبي و قلب مهربوني داره فقط کمي جديه
بايد دلشو به دست بياري که متاسفانه هيچ کدوم از ما نتونستيم تا حالا قلقشو
بدست بياريم به جز ماماني ديگه از خاله ها برات بگم که ژاله ژينوس که هر کدوم سه
تا بچه دارن بچه هاي خاله ژاله که ماهن نيما و نيلي ولي بچه هاي ژِنوس اه اه
اون بهاره که انگار از دماغ فيل افتاده با اون برادر چشم چرونش
نبينم بري طرفش اصلا باهاش هم کلام نشو ادم درستي نيست
برعکس بابا مامانش
سها از اينکه پويا غيرتي شد لبخند به لب اورد
قسمت ششم
سها روي تخت پرنسسي صورتي رنگش خوابيده بود و به ديشب فکر ميکرد
عمدا لباس بنفش پوشيد که به رنگ چشماش بياد اونقدر زيبا شده شده بود
که وقتي پويا و پرهام ديدنش هر دو اخم کردند سها که دليلش و نمي دونست گفت
چيزي شده مگه بهت نگفتم بهرام ادم درستي نيست اين چه وضعيه
اخه من هر چي بپوشم شما دو تا ايراد ميگيريد من چيکار کنم اخه
پس از کنار منو پرهام جم نميخوري
باشه داداشي قول ميدم چه زود غيرتي ميشي
نشم خواهر به اين خوشگلي دارم بزارم هر چشم چروني با چشماش بخوردش
سها خنديد و گفتت :قربونت برم
راه افتادند سها توي ماشين پرهام رفت ديد پرهام تو همه گفت :: چيزي شده
نه چطور
همين جوري اخه گرفته به نظر ميرسي
چيزي نيست
چيزي نيست يا نميخواي به من چيزي بگي
پرهام به سها نگاهي کرد و گفت اعصابم از دستش خورد شده
سها فهميد و لبخند به لب اورد و گفت:مگه چي شده
ميگه بايد بياي خاستگاريم و الا مارو به خيرو شمارو به سلامت
خب برو
چي کجا برم
برو خاستگاريش ديگه
سها مگه ميشه تو اصلا ميدوني ما اختيارمون دست خودمون نيست والا
خيلي قبل تر ميرفتم خاستگاريش مي ترسم پدر بزرگ قبول نکنه اخه اونه که
تصميم گيرندست
سها تعجب کردو گفت:پدر بزرگ مگه ميخواد باهاش ازدواج کنه
پرهام خنديدو گفت : نه بابا ولي سر راست بگم اون همه کارست
تو بايد با مامان صحبت کني که به باباش بگه اين دوتا جوون هم ديگرو دوست دارن
نميشه به مامان هزار بار گفتم ميگه من نميتونم به پدر بزرگت بگم چون فايده نداره
حالا ناراحت نباش من با مامان صحبت ميکنم ببينم چي ميشه
پرهام که انگار خوشحال شده بود لبخندي زد و به راهش ادامه داد
وقتي رسيدند همه وارد يک عمارت خيلي بزرگ شدند يک عنارت خيلي زيبا
که معلوم بود با سليقه ساخته شده
وقتي وارد سالن شدند همه امده بودند سها اولين کسي که توجهش را جلب کرد
مردي بود که روي يک صندلي عتيقه نشسته بود و داشت به اون نگاه ميکرد
اهسته سلام کرد و به طرف پدر بزرگش رفت و او را در اغوش گرفت
به نظرش اين مرد که خيلي شبيه خودش بود چقدر اغوش گرميي داشت
بعد از احوال پرسي با خاله هاش به طرف صنلي رفت و نشست    
نگاهش افتاد به بهرام که داشت با چشماش اونو ميخورد با يک اخم رويش رو از اون

برگردوند چشمانش را به پدر بزرگش دوخت که داشت به اون نگاه ميکرد
لبخندي زد بعد از چند دقيقه نيما کنارش نشست و گفت من اصلا فکر نمي کردم شما
اينقدر زيبا باشيد بهتون تبريک ميگم شما زيبا ترين نوه خانواده پور شاد ها هستيد
از تعريفتون متشکرم ولي من اونقدر ها هم که شما فکر ميکنيد زيبا نيستم
چرا خيلي زيبا ييد لا اقل اينو بايد از نگاه ديگران تشخيص بديد
واشاره به بهرام کرد
نميدونم اين به کي رفته اينقدر بي پرواست من از طرفش ازتون معذرت ميخوام
خواهش خواهش ميکنم
رشته ي شما چيه
من رشتم تجربي دلم ميخواد دندون پزشک بشم
خيلي عالي حتما بايد پشتکار بالايي داشته باشيد
نه الان ديگه به خاطر اين برنامه ها زياد درس نمي خونم
اميد وارم که به خواسته دلتون برسيد
مرسي
بعد از صرف شام پويا به طرف سها رفتو گفت:نمي خواي بري پيش پدر بزرگ
من الان
اره ديگه برو دلشو به دست بيار
پويا من خجالت ميکشم
خجالت نداره برو کمي پيشش بشين و به حرفاش گوش بده
باشه
سها به طرف پدر بزرگش رفت و گفت اجازه است کنارتون بشينم
پدر بزرگ با سر تاييد کرد
سها در دلش گفت عجب مرد متکبري کنارش نشست
پدر بزرگ ميشه بپرسم شما قبلا شغلتون چي بود
تيمسار بودم
چه جالب خيلي بهتون مياد
از اين که اومدي پيش ما خوشحالي
راستش اولش کمي برام سخت بود ولي کم کم به همه وابسته شدم
چه زود به همه وابسته شدي
چون خانواده ي واقعي من اينا هستند و قاعدتا زود بهشون وابسته ميشم
خيلي عالي
سها کمي پيش پدر بزرگش نشست و ريشه هاي حسادت و تو ي چشماي بهاره ميديد
پويا همش سر بهسرش ميذاشت و اونو بد تر عصبي ميکرد
سها بلند شد و پدر بزرگش را بوسيد و رفت به طرف مادر بزرگش
ژيلا ما شا الله دخترم مثل يه تيکه ماه ميمونه
سها از اين تعريف کمي خجالت کشيد
کنار مادرش نشست که مادر بزرگش گفت
سعيد بايد يه مهموني بگيري و سها رو به همه معرفي کني
قصد همين کارو داشتيم ولي گفتيم سها کمي خودشو با شرايط وقف بده
بعد که اماده شد مهموني رو برگذار کنيم
درسته همين کارو بکنيد

سها چشمانش را باز کرد و به طرف حمام رفت    


قسمت ششم

لباس مشکي به پوست شيشه ايش جلوه ي خاصي داده بود اون شب مثل
فرشته ها شده بود وقتي وارد باغ شد همه سر ها به طرفش چرخيد همه او را با
نگاه هايشان تحصين مي کردند همه نگاه ها روي پوست سفيدش چرخيد که باعث رنجش
برادر هايش شد و ناراضي از پوشيدن اين لباس که به او زيبا يي خاصي داده بود
پرهام ميبيني چه جوري دارن نگاش ميکنن
اره نبايد اين لباسو مبپوشيد
ولي ميدوني تقصيري نداره هر لباسي که بپوشه خوشکل ميشه
خداييش که تکه
پس چي نگاه کن دخترا دارن چه جوري نگاش ميکنن
پويا دقت کردي پدر بزرگ چقدر تحويلش ميگيره ما هم که نوه هاشيم اينقدر تحويل نميگيره
اره ولي خوئمونيم من که خيلي دوستش دارم
درست مثل من انگار نه انگار که تازه خواهرم شده
ان طرف باغ سها بود که داشت کنار پدر بزرگش ميرفت
دور ميزي که پدر بزرگ و مادر بزرگش نشسته بودند سه نفر ديگر هم بودن
دو تا اقا و يک خانم خانم و اقايي که رو به روي پدر بزرگش نشسته بودند ميانسال بودن
صورت اقاي ديگر معلوم نبود ولي از پشت خيلي واضح بود که اقايي خوش پوشه
اهسته به کنارشون رفت و گفت :سلام همه به طرف او نگاه کردند به جز متين
سلام دخترم
سها اهسته کنار مادر بزرگش نشست مادر بزرگش توران گفت:دخترم معرفي ميکنم
خانواده پارسا يکي از دوستاي قديمي ما هستند
سها گفت خوش وقتم من هم سها هستم
اقاي پارسا گفت:بله از قبل ذکر خيرتون بود
خانم پارسا که مهشيد نام داشت گفت:توران جان تبريک ميگم چه نوه ي زيبايي داريد
متشکرم نظر لطفتونه
سها سرش پايين بود که مهشيد گفت توران جان متين ميخواد بره المان براي يه عمل مغز
اگه از اون دارو ها ميخواي بگو برات تهيه کنه
اره اتفاقا تموم شده اگه بياره که خيلي عالي ميشه
متين گفت حتما براتون تهيه اش ميکنم
سها تازه صداي مرد جوان و شنيد که سرش و بلند کرد که نگاهش با نگاه
مشکي متين تلاقي شد به نظرش چقدر جذاب و مغرور اومد
متين لبخندي زدو گفت :شنيدم رشتتون تجربي
بله
دوست داريد دکتر بشيد درست مثل من
مگه شما پزشکيد
متخصص مغز و اعصابم
سها تعجب کردو گفت:معذرت مي خوام شما چند سالتونه
چند سال ميخوره
باتوجه به اين که تخصص داريد بايد38 رو داشته باشيد
متين خنديد و گفت :يعني اينقدر بابا بزرگم
نه نه منظورم اين نبود
ميدونم من29 سالمه به خاطر هوش بالام دبستانو راهنماييو جهشي خوندم
سها تو دلش گفت عجب پسر مغروري اين
حتما الان ميگيد چقدر مغرورم
سها تعجب کرد که فکرشو خونده
نه نه من همچين فکري نکردم
چرا کردي لازم نيست فکرتو توجيه کني
به تو چه فکر خودمه
اين حرفو توي دلش گفت
متين خودشو با گوشيش سر گرم کرد که سها کل اجزاي صورتش را برسي کرد
چشماي مشکي گيرا بيني زيبا لب هاي قشنگ روي هم رفته خيلي زيبا بود
حتي شايد بيشتر از سها ولي نه هر دو شون به يک اندازه زيبا بودند سها بعد از چند دقيقه
معذرت خواست و بلند شد و رفت به طرف خواهرو بچهاش
سها کجا بودي
پيش ماماني اينا
حتما پيش اون پسر از خود راضي از دماغ فيل افتاده
سها از عصبانيت پرديس خندش گرفت و در حالي که سارا رو بغل ميکرد گفت چطور
هر وقت که ماماني اينا يا مامانينا دعوتشون ميکنن خودشو ميگيره و نمي ياد يا اگرم
بياد هيچکسو تحويل نميگيره و همش با پدر بزرگ حرف ميزنه يابا بابا انگار که اصلا ما وجود نداريم
من نميدونم امشب اين چرا پاشده اومده اينجا پسره ي مغرور
سها گفت ولي خداييش خيلي باهوشه
معلومه که باهوشه ميدوني از چند تا دانشگاه معتبر ميخواستن بورسيش کنن
نه دروغ ميگي. به خاطر همين کاراشه که اينقدر مغروره ديگه باورت ميشه تمام
اين دخترايي که اينجان همشون براي اين ميميرن ولي اين اصلا اينارو ادم به
حساب نمي ياره من نمي دونم مامان باباش ميخوان ترشي بذارن
سها خنديد و به صورت زيباي سارا خيره شد از گونه اش بوسه اي گرفت وبه طرف متين
نگاه کرد که داشت او را نگاه ميکرد شوکه شدو سريع سرش را پايين انداخت
اين کارش باعث خنده ي متين شد که او را دختر کوچولويي تصور ميکرد
سرش را پايين انداخت و به صحبت پدرش با اقاي پور شاد گوش داد


قسمت هفتم
سها جان بابايي کجايي
توي کتاب خونه
سعيد به طرف کتاب خونه بزرگشون رفت ودرش را باز کرد
سها جان ما داريم ميريم ويلاي لواسون اگه خواستي با پرهام و پويا بيا اونا
فردا صبح ميان
خبريه
اره خانواده پارسا رو دعوت کرديم
خانواده ي پارسا پارسا اهان فهميدم اون پسر مغروره
سعيد خنديدو گفت اين اخلاق پرديس به تو هم سرايت کرده
سها لبخند زدو گفت فرداميان
اره
پرديسم مياد
فکر نکنم اون زياد از متين خوشش نمياد شايد نياد
باشه بابا
وقتي سعيد بيرون رفت سها فکر کرد اين که نمياد پس نميخواد استرس بگيرم
اصلا براي چي استرس بگيرم مگه اون کيه اصلا بايد حالشو بگيرم و من اولين دختري
باشم که حال يه پسر مغرور و از خود راضيو ميگيره هر چي گفت جوابشو بدم
سر به رش بذارم نه اصلا محلش نذارم از فکر اينکه حال متينو گرفته لبخندي به لب اورد
بعد از مطالعه به سمت اتاقش رفت ميخواست قشنگ ترين لباس اسپرتش و براي فردا بپوشه
در کمدشو باز کرد همه ي لباساش قشنگ بودن ست کماندو شو برداشت وروي تخت گذاشت

 

قسمت هشتم
 
از خواب که بيدار شد به حمام رفت و بعد از يک دوش اب سرد به طرف ميز ارايشش رفت
مو هاشو لخت کردو کمي ارايش کرد که خيلي زيبا شده بود ست کماندوشو را پوشيد و به طرف
پله ها رفت وقتي به پايين رسيد ديد که برادراش با تحصين نگاش ميکنن پويا گفت:چه
خواهر خوشکلي داريم ما الحق که به خودم رفتي 
سها خنديد پرهام گفت:دو سه تا نوشابه ديگه هم براي خودت باز کن کي گفته تو شکل
فرشته هايي
نيستم
نه نيستي
چرا هستي پرهام اذيتش نکن داداشي تو از منم خوشکل تري
نه نفرماييد اين حرفو شما تکيد
سها تودلش گفت نه تک نيستم يکي ديگه هم هست
وقتي رسيدند سها چشمش به
xx
مشکي افتاد که به او مي گفت ما شين خانواده پارساست
پياده شد در دلش اضطرابي داشت اونقدر اضطراب داشت که زيبا يي باغ اصلا به چشمش نميومد
وقتي از در داشت ميرفت تو به يه چيز سياه خورد سرش را بلند کرد باورش نمي شد متين بود
دستپاچه گفت :سلام
سلام چرا اينجوري مياي تو انگار خيلي عجله داري يه نفرو ببيني
سها از گستاخي متين عصباني شد و گفت : نه انگار شما خيلي عجله داريد بياين بيرون يکي رو
ببينيد
متين خنديد که باعث شد سها بد تر عصباني بشه و گفت:اره خيلي مشتاقم برم يه نفرو ببينم
ميشه بپرسم کي
فکر نکنم به شما مربوط باشه
سها از تعجب داشت شاخ در مي اورد که گفت:حالا ميشه بريد کنار ميخوام برم تو
بله البته.ورفت کنار.سها کارد ميزدي خونش در نمي اومد اونقدر خوار شده بود که حد نداشت
دختري که اينقدر مغرور بود در برابر يه پسر از خود راضي کم اورد.وارد شد وسلام اهسته اي کرد
همه به او نگاه ميکردند.گفت:ببخشيد که دير رسيديم
مهشيد:اشکالي نداره در عوضش الان که اومدي.راستي پارسا متين کجا رفت
نمي دونم گفت ميرم بيرون يه تلفن بزنم زود برمي گردم
اين پسر يه روز نشد يه جا بند بشه همش در حال اينور اونور رفتنه
ماماني:اشکال نداره جوونه
سها يادش افتاد که لپ تاپش توي ماشين جا مونده ميخواست ايميل ها شو که کتي براش زده بود چک کنه
از جايش بلند شد و به طرف بيرون رفت هنگامي که کنار ماشين رسيد متينو ديد که روي صندلي نشسته و
چشماشو بسته يه لحظه پيش خودش گفت :چقدر مظلومه .اما يه دفعه ياد حرفش افتادو گفت الان يه حالي ازت بگيرم
که خودت کيف کني به طرفش رفت ودستاشو محکم به هم کوبيد اما برعکس تصورش متين هيچ تکوني نخورد و اروم
چشماشو باز کرد
اومدي منو بترسوني ولي لازمه بهت بگم کوچولو من با اين چيزا نمي ترسم
من نميدونم شما با چه اعتماد به نفسي تصورات خودتونو به زبون ميارين
ربطي به اعتماد به نفس نداره خوندن فکر دخترايي مثل تو کار ساده ايه البته شايد فقط براي من
اينطوره
سها دندوناشو به هم فشار دادو گفت:ميدونستيد خيلي از خود راضي هستيد
شما هم ميدونستيد فکر ميکنيد خيلي خوشکليد
نيستم حتما شما خوشکليد
معلومه که نيستيد دخترايي رو ديدم که شما يه سر سوزن هم زيبايي به اندازه اونا ندارين
سها داشت گريش ميگرفت با بغض گفت:شما خيلي گستاخيد از پدرو مادر باشخصيتي که شما داريد بعيده
يه همچين پسر مغرور و از خود راضي داشته باشن
حالا گريه نکن چقدر اين دخترا لوسن
من لوس نيستم شما لوسيد
خيلي کوچولويي هنوز
شما هم خيلي گستاخيد
من اينجوريم کاريش نميشه کرد
پس منم لوسم کاريش نميشه کرد
متين نگاهي به سها کردو گفت : من نميدونم چرا دارم با تو بحث ميکنم
منم نمي دونم چرا اينجا وايستادم دارم اجازه ميدم هرچي دلت ميخواد به من بگي
ميل خودته از اين به بعد بدون هر وقت بياي پيش من همين حرفارو ميشنوي
واقعا براتون متاسفم.از اونجا دور شد.گريه اش گرفت اون چه طوري ميتونست با سها اينجوري صحبت کنه
قسم خورد که جايي که اون هست سها نباشه.و

 

قسمت هشتم


اونقدر گريه کرده بود که چشماش پف کرد سرش و تو بالش فرو کرد
بعد از چند دقيق نگاه شيشه اي اش رو به پنجره دوخت چقدر احساس حقارت کرد
بلند شد و به طرف کمدش رفت تيپ قشنگي زد و به سمت پايين راه افتاد.مادرش
با ديدنش گفت جايي ميخواي بري عزيزم
بله اگه اجازه بديد و سويچ ماشينتونو لطف کنيد
باشه عزيزم فقط مواظب باش
...........

تند مي رفت اونقدر عصباني بود که حد نداشت.ترمز کرد سرشو گذاشت روي فرمون
چقدر دلش ميخواست ميتونست جوابشو بده ميتونست به اين مسافرت نره حالش از متين
به هم ميخورد هيچ راهي نداشت مگه قسم نخورده بود که جايي که اون باشه سها نباشه
فکر کرد بره پيش خواهرش بمونه تا مامانش اينا برگردند با اين فکر لبخندي به لب اورد
ماشين و روشن کرد و به طرف خونه کتي راه افتاد .وقتي رسيد زنگ درو زد.......و

کتي گفت:بله
منم باز کن
شما
دزدم اومدم تو رو بدزدم

گفتم شما
منم گفتم دزدم
ميشه مسخره بازي در نياريد
ميگم دزدم
پس منم درو باز نمي کنم
باورم نميشه به اين زودي صدام فراموشت شده باشه
من بجا نياوردم
سهام
اي واي سها تويي اينجا چيکار ميکني
حالا اول درو باز کن بعدش اين سوالارو بپرس
کتي درو باز کرد وسها داخل شد وقتي هم ديگرو ديدند در اغوش هم فرو رفتند
اي بي معرفت يه زنگ به من نزدي
در عوضش تا دلت خواست تو يکي به من ايميل زدي
چيکارکنم حوصلم سر مي رفت
خوب زنگ ميزدي
شما رتونو نداشتم
به گوشيم ميزدي
کتي فکري کردو گفت
گفتم شايد اعصابت به خاطر اين ماجرا ها خورد شده....و
نه بابا تو که مثل خوهرم مي موني برا چي بايد ناراحت بشم
کتي دست سها رو گرفت و به سمت سالن رفتند
کسي خونتون نيست
نه مامانينا رفتن مهموني
تو چرا نرفتي
مثل اينکه يادت رفته چند روز ديگه کنکور داريم مهموني چيه ديگه
اه اره پاک يادم رفت اين ماجرا ها حواس برام نذاشته
چطور مگه
قصش مفصله
مفصله يا نمي خواي به من بگي
نه بابا
پس تا من برم يه چيزي بيارم بخوريم مانتو تو در بيار و اماده شو که برام بگي
و به طرف اشپز خونه رفت
سها هنگام تعريف اشک تو چشاش جمع شده بود وقتي حرفاش تموم شد کتي سعارو تو اغوشش گرفت
غلط کرد مگه کيه که اين حرفارو زده
خيلي عصابمو خورد کرده مامانينا ميخوان باهاشون برن ويلاي شمالشون من نميدونم چيکار کنم
فکر کردم برم خونه ي خواهرم
بعد از چند لحظه سکوت يه دفعه گفت:اگه اونا بخوان برن چي من کجا برم
کتي گفت:تو بايد بري
من نميرم براي چي برم که دوباره اون حرفارو بهم بزنه
سها چت شده اون دختر مغروري که من ميشناختم کجاست
من نمي تونم جواب اونو بدم
نمتوني يا ميترسي
ترس منو ترس
اره دليلش فقط همين ميتونه باشه والا تو با اين حرفا کنار نمي کشي از چيش ميترسي
ميگم نمي ترسم
چرا ميترسي
اه نميدونم شايد ايني که تو ميگي باشه
شايد نه حتما براساس گفته ي روانشناسا افرادي که از اول خودشونو مغرور نشون ميدن
و کسي رو ادم حساب نميکنن همون افرادي هستن که ديگرا از اينکه در مقابل اونا با يستن
ميترسن يه جور حالت اينو دارن که اگه از اونا کم بيارن فکر ميکنن ديگه زندگي براي اونا معنايي نداره
و چه بسا که اون دو خفت ادم هاي مغرورو از خود راضي باشن که کار سخت تر ميشه
حالا تو ميگي چه کار کنم
من ميگم برو در مقابلش وايستا و نترس کاري کن که اون از تو بترسه
نمي تونم ونو که ميبينم زبونم قفل ميشه
اووووووووو پس موضوع يه چيز ديگست
سها سريع گفت :نه نه اصلا من حالم ازش به هم ميخوره فرض کن من و ...خنده داره
کتي خنديدو گفت:ميگم مغروري نگو نه
خب اين يه واقعيته من حالم از جنس مذکر به هم ميخوره
سها تو واقعا غير عادي
چطور
هم تو رفتار هم تو شکل ظاهري
مگه شکل ظاهريم چه طوره
حرف نداره باورت ميشه تا حالا دختري به زيبايي تو نديدم
ببين تو مغرورم ميکني
حالا بده دارم بهت اعتماد به نفس ميدم
چقدر هم که من احتياج به اعتماد به نفس دارم
بعد از چند دقيقه گفت : حالا چي کار کنم
همون که گفتم ميري و مقابلش وايميستي و هر چي گفت جوابشو ميدي
سها در فکر فرو رفت


قسمت نهم


بله
خانم پدرتون ميگن اگه حاضريد بيايد تو ماشين
الان ميام
سها بلند شد و چمدونشو داد به دست خدمتکار و خودش به طرف ميز ارايشش رفت نگاهي به خودش انداخت
ولبخندي زدو گفت معرکه شدي دختر .سها از قبل بيشتر ارايش کرده بود وزيبا تر شده بود مانتوش
بنفش بودو با چشماش همخوني داشت ترکيب زيبايي شده بود و هر کسي با يه نگاه شيفتش ميشد


به ماشين که رسيد مادرش گفت: ماشاالله چقدر قشنگ شدي دخترم
چشاتون قشنگ ميبينه
سعيد ديدي دخترمون چه ناز شده
دختر ما هميشه ناز بود الان ديگه ناز تر شده
بابا تو رو خدا خجالتم نديد اونقدر هاهم خوشگل نيستم
چرا نيستي مثل يه تيکه ماه ميموني
مرسي و سوار ماشين شد
توي راه همش به اين فکر ميکرد که چه جوري حالشو بگيره ولي به نتيجه اي نرسيد
وقتي رسيدند دل تودلش نبود که متينو ببينه استرس داشت دستاش عرق ميکرد که
موجب رنجشش ميشد
وقتي در بزرگ ويلا باز شد از زيبايي و بزرگي ويلا شو که شد درست مثل يه قصر بود
پس اينا اينقدر پولدارن فکر نمي کردم از ما پولدار تر وجود داشته باشه ولي حالا ميبينم که وجود داره
هنگامي که از ماشين پياده شد اقاي پارسا و خانم پارسا از اون قصر بيرون اومده بودند ولي خبري از متين نبود
همه مشغول احوال پرسي بودند که سها متوجه شد متين اومده سرش و بلند کرد وبا لبخندي گفت :سلام
متين نگاهي بهش کردو بالبخند گفت:سلام خوبي
خوبم شما چطوريد
من بعد از اينکه توي يه جنگ پيروز شدم خيلي بهترم
سها منظورش رو فهميد اما خودشو نباختو گفت:منظورتون کدوم جنگه
همون جنگي که يه ني ني کوچولو ي لوسو شکست دادم
ولي من تا اونجايي که يادم مياد اون نيني کوچولو يه مرد خيلي بزرگو ترسناکو شکست داد
متين بلند بلند خنديد و گفت:فکر نمي کردم اينقدر حاضر جواب باشيد
منم فکر نمي کردم شما بلد باشيد بخنديد
و به داخل رفت متين پشت سرش وارد شد
رفت پيش ديگران و به صحبت هاي اونا گوش داد .متين ديگه پيداش نشد
اقاي پارسا گفت: مثل اينکه راه سها جانو خسته کرده عزيزم برو بالا هر کدوم از اتاقا رو که خواستي
براي خودت انتخاب کن بعدشم استراحت کن
سها از اين پيشنهاد خوشحال شد وبلند شدو به طرف بالا حرکت کرد زيبايي خانه اونو
جذب خودش کرد وقتي به طبقه ي بالا رسيدچندين تا اتاق بود که سها نمي دونست کدومشو انتخاب کنه
بالاخره بعد از چند دقيقه فکر کردن اون اتقي که گوشه ي سالن بالا بودو انتخاب کرد
بدون توجه وارد اتاق شد شوکه شد متينو ديد که روي تخت دراز کشيده و ارو مچشماشو بسته خواست از اتاق خارج
بشه که صدايي گفت :نرو
برگشت و متينو ديد که داره به اون نگاه ميکنه
من من نمي دونستم ايجا اتاق شماست
مهم نيست اشکالي نداره
سها خواست دوباره خارج بشه که متين با صداي بلند تري گفت :مگه بهت نگفتم بمون
سها با تعجب گفت:بمونم که چي بشه
يزي نشه فقط چند دقيقه اينجا بشين و بعدش برو
سها تعجب کرد:اگه کاري دارين بگيد خسته ام ميخوام برم بخوابم
بيا بشين حالا ميري
سها با ترديد به طرف کاناپه بزرگي رفت و نشست
خب
ازت به خاطر حرفاي اون روزم معذرت ميخوام
سها ديگه داشت شاخ در مياورد
نه مهم نيست من فراموشش کردم
نه ميدونم فراموشش نکردي ميدونم خيلي تند رفتم تقصي من نيست من همينجوري بزرگ شدم
مغرورم دست خودم نيست فکر ميکنم هيچکس مثل من نيست
سها باديدن متين که مثل بچه ها يي که اشتباه ميکردنو معذرتميخواستن شده بود خندش گرفت
متين گفت: به چي ميخندي
خنده ي سها سريع قطع شدو گفت:به هيچي
به من ميخنديدي اره
نه نه اصلا به خودم ميخنديدم که مثل بچه ها باشما دعوا ميکردم باور کنيد
باور کردم راستي اگه دوست داري ميتوني بعد از اينکه استراحت کردي بياي با هم بريم بيرون
سها خوش حال شدو گفت:حتما من خيلي دوست دارم برم کنار ساحل
باشه ميريم اونجا بعدشم شام ميريم بيرون به جبران اون روز
سها لبخندي زد و گفت :پس من ميرم استراحت کنم

....................


از خوشحالي خوبش نبرد از روي تخت بلند شدو به حمام رفت يعد از اينکه اومد بيرون
يکي از لباساي خيلي شيکشو پوشيد کمي ارايش کرد واقعا خيلي زيبا بود از در که بيرون رفت متينو ديد
که داشت ميرفت به طرف پايين متين از صداي در برگشت و سها رو ديد که باليخند شيرينش به او مينگرد
من اماده ام
متينم لبخندي زدو گفت:پس بريم
من به مامانينا خبر ندادم
نيازي نيست من گفتم
سها خيالش راحت شدو همراه متين به طرف پايين حرکت کرد
......................
وقتي توي ماشين گرون قيمت متين نشستند سها احساس غرور کرد و از اينکه روزي همسر متين باشه
لبخندي زد
براي چي لبخند زدي
بله
گفتم براي چي لبخند زدي
من کي لبخند زدم
متين از سادگي سها لبخندي زدو ماشينو روشن کرد
خب اول کجا بريم
اول بريم ساحل
باشه
درسات به کجا رسيد
هيچ جا اصلا لاي کتا بامو باز نکردم ببينم چند صفهست
چه پشتکاري داري تو حتما دانشگاه قبول ميشي
راست ميگيد
متين خنديد و گفت:پس چي که راست ميگم با اين پشتکار و تلاشي که تو داري حتما پيرا پزشکي قبول ميشي
مسخره نکنيد من درسم خيلي خوبه ولي الان چند وقتي که درسو گذاشتم کنار والا حتما قبول ميشدم
از همين الان شروع کن
بي فايدست
چرا مگه نمي گي درسم خوبه
خوب هست ولي هيچکي توي يه ماه انيشتن نميشه
اگه بخواي ميتوني رو من حساب کني
سها باتعجب گفت :شما چرا اينقدر امروز مهربون شديد
متين خنديدو گفت:يعني من اينقدر خبيثم که اينو ميگي
نه ولي شما و ....و
منو چي
هيچي
چرا حرفتو ميخوري
گفتم شما از اين دست و دلبازي ها
حالا مونده منو بشناسي
شايد
تو عجيب ترين دختري هستي که من تا حالا ديدم
با تعجب گفت:چرا
نميگم
نگيد
متين اونقدر بلند خنديد که ماشين کناريش با تعجب نگاه ميکرد
عجيبه دوستم کتي هم همينو ميگه
که دختر عجيبي هستي
اره
ديدي دروغ نمي گم تو واقعا عجيبي
.............
وقتي به ساحل رسيدند سها مثل بچه ها ذوق کرد و از ماشين پياده شد وميخنديد متين با ديدن
خوشحلي سها لبخندي زد و روي يه تخت سنگ نشستو حرکات سها رو تماشا کرد
بعد از چندين دقيقه سها به کنارش اومدو گفت:ميايد بريم قدم بزنيم
متين بدون اينکه جوابي بده بلند شد ودر کنار سها به قدم زدن پرداخت
امشب چقدر هوا خوبه نه
اره خيلي خوبه
سها بي اراده گفت:شما تا به حال عاشق شديد
متين از اين سوال سها تعجب کردو گفت:اره تو چي
ميشه بپرسم عاشق کي شديد
اول تو بگو
من تا حالا عاشق نشدم

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


 


نظرات شما عزیزان:

رویا
ساعت16:28---24 ارديبهشت 1392
اه اه این دیگه چیه!!خیلی مصنوعیه!!

Negar
ساعت2:54---6 فروردين 1392
جرا اين انقدر مصنوعي بود؟ دختر زيبا و مغرور و بسر زيبا و مغرور كه با هم خوبن؟؟ خيلي داغونه ذهن نويسنده!!!!

يا اختلاف سنيشون!!!!!


Negar
ساعت2:54---6 فروردين 1392
جرا اين انقدر مصنوعي بود؟ دختر زيبا و مغرور و بسر زيبا و مغرور كه با هم خوبن؟؟ خيلي داغونه ذهن نويسنده!!!!

يا اختلاف سنيشون!!!!!


mohanna
ساعت19:56---27 دی 1391
chera baghiasho nemizariiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiii?????????????????????


سایه
ساعت18:38---9 آبان 1391
از سلیقه محشر نویسنده ها واقعا باید تشکر کرد مخصوصا از اسم زیبای سها خیلی خوشم اومد

mohanna
ساعت20:02---13 تير 1391
torokhoda sari tar baghiasho bezar kheili ghashange

سینا
ساعت14:36---9 خرداد 1391
بد نبود خوب بود

مریم
ساعت19:00---6 خرداد 1391
خیلی قشنگ بود عالی
قسمت دومش رو بذارید


لیندا
ساعت14:51---3 خرداد 1391
عالیییییییییییییییییی
این رمان معرکست باورم نمیشه
توصیه میکنم حتما بخونیدش
من بقیشو میخوام


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: